ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری
|
|
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
|
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا
|
|
پایهی تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
|
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
|
|
گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
|
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
|
|
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
|
تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو
|
|
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
|
باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
|
|
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
|
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای
|
|
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
|
فرق باشد خاصه اندر جلوهگاه اعتبار
|
|
آخر از نقش الهی تا به نقش آزری
|
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
|
|
آنکه بیتمکین او ناید ز افسر افسری
|
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
|
|
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
|
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
|
|
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
|
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
|
|
درع داودی کند در دستها زین پس پری
|
ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست
|
|
میتوانی چون همی از آفرینش بگذری
|
بر بساط بارگاهت جای میجست آفتاب
|
|
چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری
|
باد را هردم بساطت گوید ای بیهودهرو
|
|
عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری
|
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
|
|
سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری
|
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
|
|
گر تحاشی میکند از خدمت تو انوری
|
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
|
|
هیچکس خفاش را گوید چرا میننگری
|
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار
|
|
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
|
ور ز روی بندگی ترتیب نظمی میکند
|
|
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
|
عقل فتوی میدهد کین یک تجاوز جایزست
|
|
ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری
|
راستی به، طوطیان خطهی اسلام را
|
|
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
|
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
|
|
بیتقاضا خود خداوندا نه آن غم میخوری
|
اندرین نوبت خرد تهدید میکردش که هان
|
|
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
|
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
|
|
شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری
|
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
|
|
تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری
|
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
|
|
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
|
سایهی او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
|
|
نوربخش اختران ننهاد جز نیکاختری
|
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
|
|
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
|
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
|
|
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
|
بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام
|
|
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری
|
پایهی گردون مسلم دور گردون زیردست
|
|
سایهی سلطان مربی حفظ یزدان بر سری
|
از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست
|
|
نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری
|