زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری
|
|
به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری
|
مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهی دولت
|
|
ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری
|
جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت
|
|
سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری
|
به آسانی فکندی سایهی حشمت بر آن پایه
|
|
که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری
|
بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل
|
|
نهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاری
|
اگر بر گوهر می سایهای افتد ز پاس تو
|
|
نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری
|
وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد
|
|
ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری
|
تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو
|
|
نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری
|
در اوصاف تو عاجز گشتهام یارب کجا یابم
|
|
کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری
|
ز لطف آن کردهای با جان غمناکم که در شبها
|
|
کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری
|
به تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون
|
|
چو اقبال تو در عالم نمیگنجم ز جباری
|
مرا اندازهی تمهید عذر آن کجا باشد
|
|
ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری
|
ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد
|
|
که رخت کبریا هرگز به چونان کلبهای آری
|
نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارکتر
|
|
نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری
|
همین میکن که جاویدان مدد باد از توفیقت
|
|
که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری
|
سه عادت داری اندر جملهی ادیان پسندیده
|
|
یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری
|
الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی
|
|
الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری
|
روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی
|
|
که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری
|
بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد
|
|
که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری
|
موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی
|
|
مخالف سرخرو از نعمتی نه از نگونساری
|