اگر روی طلب زائینه‌ی معنی نگردانی

عصا را اژدها بایست کردن، شعله را گلزار تو با دعوی گه ابراهیم و گاهی پور عمرانی
چرا تا زر و داروئیت هست از درد بخروشی چرا تا دست و بازوئیت هست از کار و امانی
چو زرع و خوشه داری، از چه معنی خوشه چینستی چو اسب و توشه‌داری، از چه اندر راه حیرانی
چه کوشی بهر یک گوهر بکان تیره‌ی هستی تو خود هم گوهری گر تربیت یابی و هم کانی
تو خواهی دردها درمان کنی، اما به بیدردی تو خواهی صعبها آسان کنی، اما به آسانی
بیابانیست تن، پر سنگلاخ و ریگ سوزنده سرابت میفریبد تا مقیم این بیابانی
چو نورت تیرگیها را منور کرد، خورشیدی چو در دل پرورانیدی گل معنی، گلستانی
خرابیهای جانرا با یکی تغییر معماری خسارتهای تن را با یکی تدبیر تاوانی
بنور افزای، ناید هیچگاه از نور تاریکی به نیکی کوش، هرگز ناید از نیکی پشیمانی
تو اندر دکه‌ی دانش خریداری و دلالی تو اندر مزرع هستی کشاورزی و دهقانی
مکن خود را غبار از صرصر جهل و هوی و کین درین جمعیت گمره نیابی جز پریشانی
همی مردم بیازاری و جای مردمی خواهی همی در هم کشی ابروی، چون گویند ثعبانی
چو پتک ار زیر دستانرا بکوبی و نیندیشی رسد روزی که بینی چرخ پتکست و تو سندانی
چو شمع حق برافروزند و هر پنهان شود پیدا تو دیگر کی توانی عیب کار خود بپوشانی
عوامت دست میبوسند و تو پابند سالوسی خواصت شیر میخوانند و تو از گربه ترسانی
ترا فرقان دبیرستان اخلاق و معالی شد چرا چون طفل کودن زین دبیرستان گریزانی
نگردد با تو تقوی دوست، تا همکاسه‌ی آزی نباشد با تو دین انباز، تا انباز شیطانی
بدانش نیستی نام‌آور و منعم بدیناری بعمنی نیستی آزاده و عارف بعنوانی
تو تصویر و هوی نقاش و خودکامی نگارستان از آنرو گه سپیدی، گه سیاهی، گه الوانی
جز آلایش چه زاید زین زبونی و سیه رائی جز اهریمن کرا افتد پسند این خوی حیوانی