ای همای همتت سر بر سپهر افراخته
|
|
کس چو سیمرغت نظیری در جهان نشناخته
|
دور بین چون کرکس و خصم افکنی همچون عقاب
|
|
باز هنگام هنر گردن چو باز افراخته
|
طوطیان نظم کلام و بلبلان زیر نوا
|
|
جز به یاد مجلست نا داده و ننواخته
|
بخت بیدارت خروسان سحرگهخیز را
|
|
از پگهخیزی که هست از چشم صبح انداخته
|
تا به تاج هدهد و طاوس در کین عدوت
|
|
نیزهای پر ز دست و تیغهای آخته
|
قهر شاهین انتقامت اخگر دل در برش
|
|
چون در امعاء شترمرغ از اسف بگداخته
|
نیک پی آن بندهات ای بندگانت نیک پی
|
|
از تجملها به کف کردست جفتی فاخته
|
طوق قمری بر قفا خون تذرو اندر دو چشم
|
|
با چنین فر و بها دلها ز غم پرداخته
|
نرد زیب از کبک و تیهو برده پس بیاختیار
|
|
مانده اندر ششدر حبس قفس ناباخته
|
هریکی را همچو لقلق مار باید صعوه کرم
|
|
سوی آب و دانه بینی دایم اندر تاخته
|
چون حواصل هیچ سیری میندانند از علف
|
|
وین غلامک وجه بنجشکی ندارد ساخته
|
مکرمت کن پارهای ارزن فرستش کز شره
|
|
چون دو زاغند این دو شهرآشوب کشور تاخته
|