کمال کل ممالک جمال حضرت شاه
|
|
ابوالمحاسن نصر آن نصیر دین اله
|
امیر عادل و صدر اجل مهذب دین
|
|
که فخر بالش صدرست و عز مسند و جاه
|
نظام داد همه کارهاء معظم من
|
|
اگرچه بود از این بیش بینظام و تباه
|
سپهر رفعت و خورشید روزگار که هست
|
|
مدار جنبش قدرش ورای گردش ماه
|
گشاده هیبت او از میان فتنه کمر
|
|
نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه
|
ز فوق قدرش گردون بمانده اندر تحت
|
|
ز اوج جاهش کیوان بمانده اندر چاه
|
به وهم از دل کتم عدم برآرد راز
|
|
به کلک بر بد و نیک فلک ببندد راه
|
چه حل و عقد قلمش آسمان بدید چه گفت
|
|
زهی قضا و قدر لا اله الا الله
|
به باد قهر ببرد ز سنگ خاره سکون
|
|
به آب لطف برآرد ز شوره مهر گیاه
|
به یک سموم عتابش چو کاه گردد کوه
|
|
به یک نسیم نوازش چو کوه گردد کاه
|
صمیم فکرتش از سر اختران منهی
|
|
صفای خاطرش از راز روزگار آگاه
|
اگر به رحم کند سوی شور و فتنه نظر
|
|
وگر به خشم کند سوی شیر شرزه نگاه
|
دهد عنایت او شور و فتنه را آرام
|
|
کند سیاست او شیر شیرزه را روباه
|
ایا موافق امر ترا زمانه مطیع
|
|
ایا متابع حکم ترا ستاره سپاه
|
ز همت تو سخا مستعار دارد جود
|
|
ز رفعت تو فلک مستفاد دارد جاه
|
تویی که عدل تو گر دست را دراز کند
|
|
شود ز دامن که دست کهربا کوتاه
|
بجز تفکر مدح تو نیست در اوهام
|
|
بجز حکایت جود تو نیست در افواه
|
از آسمانهی ایوان کسری اندر قدر
|
|
ترا رفیعترست آستانهی درگاه
|
زمان نیابد جز در عدم ترا بدگوی
|
|
زمین ندارد جز در شکم ترا بدخواه
|
امان دهد همهکس را ز خصم همچو حرم
|
|
حریم حرمت او چون بدو کنند نگاه
|
بزرگوارا این بنده را به دولت تو
|
|
نماز شام امل گشت بامداد پگاه
|
اگر نه رای تو بودی برویم آوردی
|
|
سپیدکاری گردون هزار روز سیاه
|
مرا اگر به خلاف تو متهم کردند
|
|
بران دروغ تمامست این قصیده گواه
|
به خون زرق بیالود خصم پیرهنم
|
|
وگرنه پاکتر از گرگ یوسفم به گناه
|
همیشه تاکه بسیط است صحن این میدان
|
|
هماره تا که محیطست سقف این خرگاه
|
موافقت چو موالی ندیم شادی و عیش
|
|
مخالفت چو معادی قرین ناله و آه
|
یکی موافق رای تو باد در بد و نیک
|
|
دگر مسخر حکم تو باد بیگه و گاه
|
به کلک مشکل گردونگشای و دشمنبند
|
|
به عدل حرمت ایمانفزای و کفر به کاه
|