سود خود را چه شماری که زیانکاری
|
|
ره نیکان چه سپاری که گرانباری
|
تو به خوابی، که چنین بیخبری از خود
|
|
خفته را آگهی از خود نبود، آری
|
بال و پر چند زنی خیره، نمیبینی
|
|
که تو گنجشک صفت در دهن ماری
|
بر بلندی چو سپیدار چه افزائی
|
|
بارور باش، تو نخلی نه سپیداری
|
چیست این جسم که هر لحظه کشی بارش
|
|
چیست این جیفه که چون جانش خریداری
|
طینت گرگ بر آن شد که بیازارد
|
|
ز گزندش نرهی گرش نیازاری
|
اهرمن را سخنان تو نترساند
|
|
که تو کردار نداری، همه گفتاری
|
بزبونی گرویدی و زبون گشتی
|
|
تو سیه طالع این عادت و هنجاری
|
دل و دین تو ربودند و ندانستی
|
|
دین چه فرمان دهدت؟ بندهی دیناری
|
غم گمراهی و پستی نخوری هرگز
|
|
ز ره نفس اگر پای نگهداری
|
ماند آنکس که بجا نام نکو دارد
|
|
تو پس از خویش ز نیکی چه بجا داری
|
تا که سرگشتهی این پست گذرگاهی
|
|
هر چه افلاک کند با تو، سزاواری
|
دامن آلوده مکن، چونکه ز پاکانی
|
|
بندهی نفس مشو، چونکه ز احراری
|
جان تو پاک سپردست بتو ایزد
|
|
همچنان پاک ببایدش که بسپاری
|
وقت بس تنگ بود، ای سره بازرگان
|
|
کالهی خود بخر اکنون که ببازاری
|
سپرو جوشن عقل از چه تبه کردی
|
|
تو بمیدان جهان از پی پیکاری
|
بود بازوت توانا و نکوشیدی
|
|
کاهلی بیخ تو بر کند، نه ناچاری
|
چرخ دندان تو بشمرد نخستین روز
|
|
چه بهیچش نشماری و چه بشماری
|
کمتری جوی گر افزون طلبی، پروین
|
|
که همیشه ز کمی خاسته بسیاری
|