سپاس ایزد کاندر ضمان دولت و جاه
|
|
به کام باز رسیدی به صدر مسند و گاه
|
چه داند آنکه ندیدست کاندرین مدت
|
|
چه نالهای حزین بود و حالهای تباه
|
ز فرقت تو دلی بود و صدهزاران درد
|
|
ز غیبت تو دمی بود و صدهزاران آه
|
در انتظار تو چشم عوام گشته سپید
|
|
وز افتراق تو روی خواص گشته سیاه
|
چو صد هزار خلایق ز بهر آمدنت
|
|
همه دو گوش به در بر، همه دو چشم به راه
|
ز شوق خدمت تو بر زبان خرد و بزرگ
|
|
سخن همین دو که واحسرتاه و واشوقاه
|
ز بهر آنکه ز تقدیر آگهی یابند
|
|
ز هر دلی به فلک بر هزار کار آگاه
|
زمانه همچو تویی را به دست بد افکند
|
|
زهی زمانهی دون لا اله الا الله
|
بزرگوارا یاری خدای داد ترا
|
|
نه زید داد و نه عمرو و نه مال داد و نه جاه
|
چو کارهای تو دایم خدای ساز بود
|
|
ز زید هیچ مساز وز عمرو هیچ مخواه
|
به اضطرار درین ورطه اوفتاد و برست
|
|
یکی اگرچه یکی را نبود هیچ گناه
|
به علم تست که چندین هزار نفس نفیس
|
|
چه زن چه مرد چه پیر و جوان چه شاه و چه داه
|
ز خون کشته چنانست رود مرو هنوز
|
|
که در گذار بمانند ماهیان ز شناه
|
به دشتهاش ز بس کشته بعد چندین سال
|
|
عجب مدار که از خون بود نمای گیاه
|
ترا که دل به قضای خدای داد رضا
|
|
خدای عز و جل داشت زان قضات نگاه
|
بلی بسوزد چشم قضا ز روی رضا
|
|
از آن به عین رضا میکند سوی تو نگاه
|
تویی که پشت و پناهی به خلق خلقی را
|
|
خدای لاجرمت یار بود و پشت و پناه
|
خلاص داد سپهرت گرت سپاه نبود
|
|
به هر طریق که باشد سپهر به که سپاه
|
ایا ببسته جهان پیش خدمت تو کمر
|
|
و یا نهاده فلک پیش خدمت تو کلاه
|
کجا که نی سمر رسم تست در اقوال
|
|
کجا که نی شکر شکر تست در افواه
|
هوا به قوت حلم تو کوه بردارد
|
|
چنان که قوت بیجاده برندارد کاه
|
نه به ز قهر تو یک قهرمان شرع رسول
|
|
نه به ز پاس تو یک پاسبان دین اله
|
ز شبه و مثل بعیدی از آن نیاری دید
|
|
بجز در آینه امثال و جز در آب اشباه
|
سهر طوق مراد ترا نهد گردن
|
|
به طبع بیاجبار و به طوع بیاکراه
|
به عون رای تو بردارد آفتاب فلک
|
|
اگر بخواهد یکباره رسم سایهی چاه
|
حکایتی است زقدر تو اوج گنبد چرخ
|
|
تشبهیست به خوان تو شکل خرمن ماه
|
درازدستی جودت به غایتی برسید
|
|
که دست آز و زبان نیاز شد کوتاه
|
اگر ز حاتم طائی مثل زنند به وجود
|
|
که نان چند بدادی به رسم بیگه و گاه
|
تویی که جان به خطر دادی از حمیت دین
|
|
زهی چو حاتم طائی غلام تو پنجاه
|
نه حاتم آنکه چو حاتم هزار بندهی اوست
|
|
به بندگانت نویسند عبده و فداه
|
حدیث قدرت تو بر سخا و قوت او
|
|
حدیث حملهی شیرست و حیلهی روباه
|
ایا نهاده به عزم درست و طالع سعد
|
|
به سوی قبهی اسلام روی و حضرت شاه
|
ز عزم بلخ تو شد عیش ما مصحف بلخ
|
|
زهی عزیمت اندهفزای شادی کاه
|
نعوذبالله از آن دم که این و آن گویند
|
|
که خواجه زد به سر راه خیمه و خرگاه
|
هنوز داغ اراجیف مرو بر دلهاست
|
|
گمان بلخ کرا بود و ظن لشکرگاه
|
مرا مقام سرخس از برای خدمت تست
|
|
بر این حدیث که گفتم خدای هست گواه
|
چو خدمت تو که مقصودم اوست حاصل نیست
|
|
مرا یکیست نشابور و بلخ و مرو و هراه
|
همیشه تا که نباشد مسیر اسب چو رخ
|
|
چنان کجا نبود رفتن پیاده چو شاه
|
به پیل حادثه شه مات باد عمر عدوت
|
|
به بازی فلکی از عرای باد افراه
|
فتاده سایهی قدرت بر آسمان و به طوع
|
|
چو سایه برده زمین بوست اختران به حباه
|
مباد و خود نبود تا شبانگاه ابد
|
|
شب حسود ترا هیچ بامداد پگاه
|