و علیک السلام فخر الدین
|
|
افتخار زمان و فخر زمین
|
ای نهفته مخدرات سخنت
|
|
چهره از ناقد گمان و یقین
|
ای تلف کرده منفقان سخات
|
|
در هم آوردهی شهور و سنین
|
سخرهی داغ و طوق عرق شماست
|
|
سخن از گردن و سخا ز سرین
|
سخنت رفت یا تو خود بردی
|
|
به طفیل خودش به علیین
|
باری از گفتهی تو باید گفت
|
|
که ز تزویر نیستش تزیین
|
ناپذیرفته رتبتش هرگز
|
|
ننگ احسان و جلوهی تحسین
|
غور ناکرده اندرو منحول
|
|
گنج نادیده اندرو تضمین
|
شربهاییست نطق و لفظ تو عذب
|
|
وز معانیش چاشنی متین
|
پیش خطت که جان بخندد ازو
|
|
نه جهان خودش بود نه جان شیرین
|
خواستم گفت در سخن من و تو
|
|
از مکانت نیافتم تمکین
|
بانگ برزد مرا خرد که خموش
|
|
تو کهای باری اینچنین و چنین
|
شاید ار در مقاومت نکند
|
|
شیر بالش حدیث شیر عرین
|
دست از کار او برون کن هان
|
|
از پی کار خویشتن شو هین
|
آسمان گر به رنگ فیروزهست
|
|
تن در انگشتری دهد چو نگین
|
ای به نسبت جهانیان با تو
|
|
حیلهی کبک و حملهی شاهین
|
تا نباشد مجال هیچ محال
|
|
کرد با دامنت همیشه به کین
|
آتش خاطرت نموده قیام
|
|
به جواب خلقته من طین
|
کرده ترجیح حشو اشعارت
|
|
بارز صیت دیگران ترقین
|
کفو کو تا بنات طبع ترا
|
|
دهد از کاف کن فکان کابین
|
دیرمان کز وجود امثالت
|
|
شد زمان بکر و آسمان عنین
|
گفته بودم که خود نطق نزنم
|
|
خود بر آن عزم جبر کرد کمین
|
وین دو بیتک نیارم اندر بست
|
|
با گرانباری من مسکین
|
کای به نزدیک مدتی من و تو
|
|
در سخی داده داد غث و سمین
|
وی ز شعر من و شعار تو فاش
|
|
سهل ناممتنع چو سحر مبین
|
تا به دور تو در زمانه نبود
|
|
ای زمان تو دور دولت و دین
|
هیچ در یتیم را هرگز
|
|
عقب از بهر عاقبت آیین
|
دی مگر بر کنار بود ترا
|
|
آن همو فتنه و همو تسکین
|
از زوایای آشیانهی قدس
|
|
عقل کلتان بدید و روح امین
|
عقل گفتا کلیم با پسر اوست
|
|
روح گفتا مسیح با پدر این
|
صبر کن تا نتیجهی خلقت
|
|
باز داند شمال را ز یمین
|
تا ببینی که در نظام امور
|
|
دختر نعش را کند پروین
|
تا ببینی که در عنا و علو
|
|
آسمان را قفا کند ز جبین
|
در صبی از صبای طبع دهد
|
|
طبع دی را مزاج فروردین
|
تو که در چشم تو نیاید کون
|
|
این زمانش به چشم خویش مبین
|
باش تا این پیادهی فلکی
|
|
بر بساط بقا شود فرزین
|
باش تا بر براق نطق نهند
|
|
رایض نفس ناطقش را زین
|
باش تا بر قرینه بشناسد
|
|
زلف شمشاد از رخ نسرین
|
تا ز تاثیر صد قران یابند
|
|
در خم آسمانش هیچ قرین
|
نیز در ثمین مخوانش دگر
|
|
پایهی نازلش مکن تعیین
|
زان که تا بنگری بگیرد از او
|
|
عرصهی روزگار در ثمین
|
اوست آنکس که قفل احداثش
|
|
بود بعضی هنوز در زرفین
|
کز پی مهد عهد او تایید
|
|
گاه بستر شدی و گه بالین
|
عالمی در حنین عشقش و او
|
|
در میان رحم هنوز جنین
|
تا که از جان بود حیات بدن
|
|
تا که از کان بود جهاز دفین
|
جان پاکت که کانی از معنی است
|
|
در سرای حزن مباد حزین
|
تو و نخبت که دام عزکما
|
|
هر دو در حفظ حافظاند و معین
|