چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن
|
|
فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن
|
چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا
|
|
شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن
|
هلال عید پدید آمد از کنار فلک
|
|
منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من
|
نهان و پدا گفتی که معنیایست دقیق
|
|
ورای قوت ادراک در لباس سخن
|
خیال انجم گردون همی به حسن و جمال
|
|
چنان نمود که از کشتزار برگ سمن
|
یکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهی زر
|
|
یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن
|
به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم
|
|
به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن
|
به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو
|
|
مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن
|
مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم
|
|
دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن
|
به پیش خویش باری حساب کون و فساد
|
|
نهاده تختهی مینا و خامهی آهن
|
وزو فرود یکی خواجهی ممکن بود
|
|
به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن
|
خصال خویش چون روی دلبران نیکو
|
|
ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن
|
به پنجم اندر زایشان زمامکش ترکی
|
|
که گاه کینه ببندد زمانه را گردن
|
به گرز آهنسای و به نیزه صخرهگذار
|
|
به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن
|
فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم
|
|
بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن
|
رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار
|
|
که با نوای حزینش همی نماند حزن
|
وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم
|
|
که بود در همه فن همچو مردم یک فن
|
صحیفه نقش همی کرد بیدوات و قلم
|
|
بدیهه شعر همی گفت بیزبان و دهن
|
خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون
|
|
روان چو نور خرد در روان اهریمن
|
نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی
|
|
که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن
|
ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی
|
|
مجره از بر این کوژپشت پشتشکن
|
که روز بار ز میران و مهتران بزرگ
|
|
در سرای و ره بارگاه صدر زمن
|
جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک
|
|
مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن
|
جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست
|
|
نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن
|
سپهر قدری کاندر زمین دولت او
|
|
شکال شیر شکارست و پشه پیلافکن
|
به پای همت او نارسیده دست ملک
|
|
به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن
|
نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر
|
|
نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن
|
ز بیم او بتوان دید در مظالم او
|
|
ضمیر دشمن او در درون پیراهن
|
ز تف هیبت او در دلش ببندد خون
|
|
چنانکه بر رخ عناب و در دل روین
|
به جنب رای منیرش سیاهروی خرد
|
|
به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن
|
به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن
|
|
دفین دریا زیف و زبان عقل الکن
|
از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام
|
|
بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن
|
حکایتی است از آن طبع آب در دریا
|
|
روایتی است از آن دست ابر در بهمن
|
هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف
|
|
گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن
|
ابا به پیش تو دربسته گردش ایام
|
|
و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن
|
یکی هزار کمر بیطمع چو کلک شکر
|
|
یکی هزار زبان بینصیب چون سوسن
|
جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست
|
|
جهان چنان که به جانست زندگانی تن
|
به فر بخت تو دایم به شش نتیجهی خوب
|
|
ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن
|
صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر
|
|
شجر به میوه و خارا به زر و خار به من
|
از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند
|
|
به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن
|
ز فر این بود آن سرفراز در بستان
|
|
ز شرم این بود این زرد روی در معدن
|
ز بهر رتبت درگاه تست زاینده
|
|
ز بهر مالش بدخواه تست آبستن
|
بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر
|
|
محیط گنبد گردان به گونه گونه محن
|
اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال
|
|
مخالفت ز گزاف زمانهی ریمن
|
به خاک درکندش هم ستاره چون قارون
|
|
به باد بردهدش هم زمانه چون قارن
|
وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست
|
|
زبان لال و لب پژمریدهی دشمن
|
از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا
|
|
چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن
|
به مدحت تو زبان زمانه تر بودست
|
|
از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن
|
همیشه تا که کند باد جنبش و آرام
|
|
هماره تا که کند ابر گریه و شیون
|
به ابر جود تو در باد خلق را روزی
|
|
به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن
|
موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر
|
|
مخالفان تو همواره جفت محنت و رن
|
چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید
|
|
به شکر ریت او رایت نشاط بزن
|
هزار عید چنین در سرای عمر بمان
|
|
هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن
|