چون شمع روز روشن از ایوان آسمان
|
|
ناگه در اوفتاد به دریای بیکران
|
روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
|
|
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
|
آورد پای مهر چو در دامن زمین
|
|
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
|
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
|
|
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
|
تا هم میان صرح ممرد به پیش چشم
|
|
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
|
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
|
|
وز در و لعل چتر سکندر برو نشان
|
زهره چو گوی سیمینبر چرخ و بر درش
|
|
دنبال برج عقرب مانند صولجان
|
بهرام تافت از فلک پنجمین همی
|
|
چونان که دیده سرخ کند شرزهی ژیان
|
پروین چو وقت حمله گرانتر کنی رکاب
|
|
جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان
|
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
|
|
یکسر به جوی آبخور آید ز آشیان
|
برجیس چون شمامهی کافور پر عبیر
|
|
کیوان چو بر بنفشهستان برگ ارغوان
|
دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال
|
|
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
|
اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل
|
|
وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان
|
من روز سوی راه نهاده به فال سعد
|
|
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
|
راهی چنان که آید ازو جسم را خلل
|
|
راهی چنانکه آید ازو روح را زیان
|
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار
|
|
زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان
|
در آب او سمک نرود جز به سلسله
|
|
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
|
هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود
|
|
رنج دل و بلای تن و آفت روان
|
زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز
|
|
راندم همی مدیح خداوند بر زبان
|
قطب جلال شاه معظم که روزگار
|
|
بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان
|
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
|
|
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
|
تیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصم
|
|
کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان
|
این داعیست دست امل را به سوی دل
|
|
وان هادیست پای اجل را به سوی جان
|
شاهان همی روند ز عصان او نگون
|
|
مرغان همی پرند در ایام او ستان
|
ای بر هزار میر شده میر و شهریار
|
|
وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
|
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
|
|
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
|
روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند
|
|
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
|
جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ
|
|
دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران
|
سازند کار جنگ شجاعان جنگجو
|
|
از بهر روز کینه دلیران کاردان
|
گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب
|
|
کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان
|
گویی که شرزه شیر گشاید همی کمین
|
|
وقتی که در مصاف شها برکشی کمان
|
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
|
|
نشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدان
|
ای گشته جفت رای ترا همت بلند
|
|
وی طبع و رای پیر ترا دولت جوان
|
این بنده سوی درگه عالی نهاده روی
|
|
تا از حوادث فلکی باشدش امان
|
یابد اگر قبول خداوند بیخلاف
|
|
حاصل شود هوای دل بنده بیگمان
|
تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین
|
|
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
|
اندر حریم جود و جلال و بقا بپای
|
|
وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان
|