جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل
|
|
اشهب روز کند ادهم شب را ارجل
|
کوه را از مدت سایهی ابر و نم شب
|
|
پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل
|
سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا
|
|
لاله را پای به گل در شود اندر منهل
|
ساعد و ساق عروسان چمن را بینی
|
|
همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل
|
پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن
|
|
تا نسازند کمین و نسگالند جدل
|
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه
|
|
بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل
|
وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون
|
|
سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل
|
هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد
|
|
شحنهی نفس نباتیش درآرد به عمل
|
باد با آب شمر آن کند اندر بستان
|
|
که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل
|
وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب
|
|
عکس آتش بکند گرد تنور و منقل
|
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو
|
|
راست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جمل
|
میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت
|
|
کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل
|
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح
|
|
درگهی بینی افراشته تا اوج زحل
|
به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد
|
|
جز به عالی در دستور جهان صدر اجل
|
ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر
|
|
بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول
|
آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور
|
|
وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل
|
آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب
|
|
همچو اندر کلمات عربی نحو و علل
|
وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا
|
|
همچو از معجزههای نبوی زرق و حیل
|
طبع نامیزد بیرخصتش الوان حدوث
|
|
عقل نشناسد بیدفترش اکثر ز اقل
|
زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا
|
|
خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل
|
نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس
|
|
عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول
|
روز مولود موالید و جودش گفتند
|
|
مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول
|
ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر
|
|
وی به انواع هنر در همه آفاق مثل
|
بس بقایی نبود خصم ترا در دولت
|
|
چه عجب رایحهی گل ببرد روح جعل
|
ای دعاوی سخا بیکف دستت باطل
|
|
وی قوانین سخن بیسر کلکت مختل
|
بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو
|
|
غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل
|
ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی
|
|
کاتش و آب کند با گهر موم و عسل
|
جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر
|
|
جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل
|
هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر
|
|
هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل
|
نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور
|
|
نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل
|
هرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواست
|
|
چیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجل
|
مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست
|
|
طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل
|
شعر نیکو نبود جز به محل قابل
|
|
شرع کامل نبود جز به نبی مرسل
|
بود بیبالش تو صدر وزارت خالی
|
|
بود بیحشمت تو کار ممالک مهمل
|
نتوانم که جهان دگرت گویم از آن
|
|
کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل
|
هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز
|
|
هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل
|
کهربا چون گرهی ابروی باس تو بدید
|
|
خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل
|
عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن
|
|
راست شد قاعدهها همچو خطوط جدول
|
دست عدل تو گشادست چنان بر عالم
|
|
که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل
|
بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس
|
|
وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل
|
خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا
|
|
روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل
|
آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش
|
|
تا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل
|
گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح
|
|
گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل
|
رویش از غصهی ایام بر دشمن و دوست
|
|
داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل
|
گوش کاره شود از قصهی او لاتسمع
|
|
هوش واله شود از غصهی او لاتسال
|
بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین
|
|
دولت خفتهی او را ز چنان خواب کسل
|
لله الحمد که تا حشر نمیباید بست
|
|
در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل
|
شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ
|
|
گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل
|
تا محل همه چیز از شرف او خیزد
|
|
جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل
|
درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب
|
|
مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل
|
پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ
|
|
دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل
|
روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید
|
|
وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل
|