دوش سرمست آمدم به وثاق
|
|
با حریفی همه وفا و وفاق
|
دیدم از باقی پرندوشین
|
|
شیشهای نیمه بر کنارهی طاق
|
می چون عهد دوستان به صفا
|
|
تلخ چون عیش عاشقان به مذاق
|
هر دو در تاب خانهای رفتیم
|
|
که نبد آشنا هوای رواق
|
بنشستیم بر دریچگکی
|
|
که همی دید قوسی از آفاق
|
بر یمینم ز منطقی اجزاء
|
|
بر یسارم ز هندسی اوراق
|
همه اطراف خانه لمعهی برق
|
|
زان رخ لامع و می براق
|
شکر و نقل ما ز شکر وصال
|
|
جرعهی جام ما ز خون فراق
|
نه مرا مطربان چابکدست
|
|
نه مرا ساقیان سیمین ساق
|
غزلکهای خود همی خواندم
|
|
در نهاوند و راهوی و عراق
|
ماه ناگه برآمد از مشرق
|
|
مشرقی کرد خانه از اشراق
|
به سخن درشدیم هر سه بهم
|
|
چون سه یار موافق مشتاق
|
ماه را نیکویی همی گفتیم
|
|
که دریغی به اجتماع و محاق
|
ذوشجون شد حدیث و دردادیم
|
|
قصهی چرخ ازرق زراق
|
گفتم آیا کسی تواند کرد
|
|
در بساط زمین علی الاطلاق
|
منع تقدیر او به استقلال
|
|
کشف اسرار او به استحقاق
|
نه در آن دایره که در تدویر
|
|
نتوانند زد نطق ز نطاق
|
نه از آن طایفه که نشناسد
|
|
معنی احتراق از احراق
|
ماه گفتا که برق وهمی بود
|
|
که برین گنبد آمدی به براق
|
در خراسان ز امتش دگریست
|
|
که برو عاشقست ملک عراق
|
عصمت ایزدی رکاب و عنانش
|
|
مدد سرمدی ستام و جناق
|
دانی آن کیست واحدالدین است
|
|
آن ملک خلقت ملوک اخلاق
|
گفتم ای ماه نام تعیین کن
|
|
گفت مخدوم و منعمت اسحق
|
آسمان رتبتی که سجده برند
|
|
آسمانهاش خاضع الاعناق
|
مکنتش بسته با قضا پیمان
|
|
قدرتش کرده با قدر میثاق
|
خلف صدق قدر اوست قدر
|
|
چون شود در نفاذ حکمش عاق
|
فکرتش نسخهی وجود آمد
|
|
راز گردون درو خط الحاق
|
رایش ار آفتاب نیست چراش
|
|
سفر آسمان نیاید شاق
|
بوی کبریت احمر صدقش
|
|
از عطارد ببرده رنگ نفاق
|
لغو سبع مثانی سخنش
|
|
لغت منهیان سبع طباق
|
خرفهپوشیست چرخ ارنه زدیش
|
|
رفعت بارگاه او مخراق
|
رای عالیش فالق الاصباح
|
|
دست معطیش ضامنالارزاق
|
بینیازی عیال همت اوست
|
|
صدق او در سخا بجای صداق
|
رغبتش رغم کان و دریا را
|
|
جار تکبیر کرده و سه طلاق
|
کرمش آز را که فاقه زدست
|
|
ز امتلا اندر افکند به فواق
|
خون کانها بریخت کین سخاش
|
|
کوه از آن یافت ایمنی ز خناق
|
به کرم رغبتش بدان درجه است
|
|
که به نظاره رغبت احداق
|
کم نگردد که کم نیارد شد
|
|
طول و عرض هوا به استنشاق
|
بیش گردد که بیش داند شد
|
|
شرح بسط سخن به استنطاق
|
تا زمان همچو روز باشد و شب
|
|
تا عدد همچو جفت باشد و طاق
|
روز و شب جفت کبریا بادا
|
|
در چنین کاخ و باغ و طارم و طاق
|
عز او در ازاء عز وجود
|
|
ناز معشوق و نالهی عشاق
|