بر من آمد خورشید نیکوان شبگیر
|
|
به قد چو سرو بلند و برخ چو بدر منیر
|
هزار جان لب لعلش نهاده بر آتش
|
|
هزار دل سر زلفش کشیده در زنجیر
|
گشاده طرهی او بر کیمن جانها دست
|
|
کشیده غمزهی او در کمان ابرو تیر
|
بدین صفت به وثاق من اندر آمده بود
|
|
چنان که آمده بیاختیار و بیتدبیر
|
نه در موافقتش زحمت رقیب و رهی
|
|
نه در مقدمه رنج رسول و گنج سفیر
|
من از خرابی ومستی به عالمی که درو
|
|
خبر نبودم ازین عالم از قلیل و کثیر
|
به صد لطیفه به بالین من فراز آمد
|
|
مرا چو در کف خواب و خمار دید اسیر
|
به طعنه گفت زهی بیثبات بیمعنی
|
|
ز غفلت تو فغان و ز عادت تو نفیر
|
هزار توبه بکردی ز می هنوز دمی
|
|
همی جدا نشوی زو چنانکه طفل از شیر
|
چه جای خواب و خمارست چند خسبی خیز
|
|
پذیره شو که درآمد به شهر موکب میر
|
امیر عادل مودود احمد عصمی
|
|
که عدل اوست به هر نیک و بد بشیر و نذیر
|
بزرگ بار خدایی که گر قیاس کنند
|
|
همه جهان ز بزرگیش نیست عشر عشیر
|
بر آستانهی قدرش قضا نیارد گفت
|
|
که جست باد گمان و نشست گرد ضمیر
|
هرآنچه خواسته در دهر کرده جز که ستم
|
|
هرآنچه جستده ز اقبال دیده جز که نظیر
|
مدبریست به ملک اندرون چنان صائب
|
|
که در جنیبت تدبیر او رود تقدیر
|
نه با عمارت عدلش خرابی از مستی
|
|
نه در حمایت عفوش مخافت از تغییر
|
ایا به دامن جاه تو در سپهر نهان
|
|
و یا به دیدهی جود تو در وجود حقیر
|
فکنده رای تو در خاک راه رایت مهر
|
|
نبشته کلک تو برآب جوی آیت تیر
|
کند لطافت طبع تو بحر را حیران
|
|
دهد شمایل حلم تو کوه را تشویر
|
زرشک قدر تو اشک فلک چو شاخ بقم
|
|
ز بیم قهر تو روی اجل چو برگ زریر
|
اگرچه دشمن جاهت همی به خواب غرور
|
|
همیشه هیچ نبیند مگر سرور و سریر
|
هزار بار برفتست بر زبان قضا
|
|
که بر زبان سنان تو راندش تعبیر
|
که بود با تو همه پوست در وفا چو پیاز
|
|
که روزگار به لوزینه در ندادش سیر
|
صریر کلک تو در نشر کشتگان نیاز
|
|
ز نفخ صور زیادت همی کند تاثیر
|
حدیث خاصیت نفخ صور و قصهی آن
|
|
مسلمست و روا نیست اندر آن تغییر
|
قیاس باشد از آن راستتر در این معنی
|
|
دلیل باشد از این خوبتر بر آن تاثیر
|
که کشتگان جفای زمانه را قلمت
|
|
معاینه نه خبر زنده میکند به صریر
|
زهی بیان تو اسرار غیب را حاکی
|
|
زهی بنان تو آیات جود را تفسیر
|
اگر مقصرم اندر ثنات معذورم
|
|
که خاطریست پریشان و فکرتیست قصیر
|
سخن به پایهی قدرت نمیرسد ورنه
|
|
به قدر قدرت و قوت نمیکنم تقصیر
|
هزار بار به هر بیت بیش گفت مرا
|
|
خرد که کل جهان را مدبرست و مشیر
|
که هان و هان مبر این شعر پیش خدمت او
|
|
که نقدهای نفایه است و ناقدیست بصیر
|
برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی
|
|
برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر
|
ولیکن ارچه چنین بود داعی شوقم
|
|
همی گریست به خون جگر چو ابر مطیر
|
که این شرف اگر این بار از تو فوت شود
|
|
به جان تو که درین جان برآیدم ز زحیر
|
اگرچه هست بضاعت بضاعت مزجاة
|
|
به بینیازی خود منگر این ز من بپذیر
|
خلاف نیست که دارم شعار خدمت تو
|
|
بدین وسیلت از این شعر هیچ خرده مگیر
|
ولیک از تو چو تشریف نیز یافتهام
|
|
دگر چه باید زحمت چه میدهم بر خیر
|
مرا بگوی چه باقی بود ز رونق شغل
|
|
چو در معامله از اصل بگذرد توفیر
|
مرا غرض شرف بارگاه عالی تست
|
|
که ساحتش به شرف باد بر سپهر اثیر
|
به شرح حال همانا که هیچ حاجت نیست
|
|
زبان حال به ز من همی کند تقریر
|
همیشه تا نبود پیر در قیاس جوان
|
|
بر وضیع و شریف و بر صغیر و کبیر
|
به طبع تابع رای تو باد بخت جوان
|
|
به طوع قابل حکم تو باد عالم پیر
|
ز اشک دیدهی بدخواه تو سفید چو قار
|
|
ز رشک روز بد اندیش تو سیاه چو قیر
|
ز دهر قامت آن کوژ همچو قامت چنگ
|
|
ز چرخ نالهی این زار همچو نالهی زیر
|
گرفته موی وز دنیا برون کشیده اجل
|
|
حسود جاه تو را همچو موی را ز خمیر
|