ای بهمت برتر از چرخ اثیر
|
|
وز بزرگی دین یزدان را نصیر
|
برده حکمت گوی از باد صبا
|
|
کرده دستت دست برابر مطیر
|
ای جوان بختی که مثل و شبه تو
|
|
کس نیابد در خم گردون پیر
|
بنده امشب با جمالالدین خطیب
|
|
آن به رای و کلک چون خورشید و تیر
|
عزم آندارد که خود را یک نفس
|
|
باز دارد از قلیل و از کثیر
|
دیگکی چونان که دانی پخته است
|
|
همچو دیگر کارهای ما حقیر
|
خانهای ایمنتر از بیت حرام
|
|
شاهدی نیکوتر از بدر منیر
|
تا به اکنون چیز لیزی داشتم
|
|
زانکه در عشرت نباشد زو گزیر
|
از ترشرویی و تاریکی که بود
|
|
چون جفای عصر و چون درد عصیر
|
گاو دوشای طربمان این زمان
|
|
خشک کرد از خشک سال فاقه شیر
|
یک صراحی بادهمان ده بیش نه
|
|
ور دو باشد اینت کاری بینظیر
|
تلخ همچون عیش بدخواه ملک
|
|
تیره نی چون روی بدگویی وزیر
|
از صفا و راستی چون عدل و عقل
|
|
وز خوشی و روشنی جان و ضمیر
|
رنگ او یا لعل چون شاخ بقم
|
|
ورنه باری زرد چون برگ زریر
|
گر فرستی ای بسا شکراکه من
|
|
از تو گویم با صغیر و با کبیر
|
ورنه فردا دست ما و دامنت
|
|
کای مسلمانان از این کافر نفیر
|
انوری بیخردگیها میکند
|
|
تو بزرگی کن برو خرده مگیر
|