زهی دست وزارت از تو معمور
|
|
چنان کز پای موسی پایهی طور
|
زهی معمار انصاف تو کرده
|
|
در و دیوار دین و داد معمور
|
قضا در موکب تقدیر نفراشت
|
|
ز عزمت رایتی الا که منصور
|
قدر در سکنهی ایام نگذاشت
|
|
ز عدلت فتنهای الا که مستور
|
تو از علم اولی وز فعل آخر
|
|
چه جای صاحبست و صدر و دستور
|
تو پیش از عالمی گرچه درویی
|
|
چو رمز معنوی در کسوت زور
|
حقیقت مردم چشم وجودی
|
|
بنامیزد زهی چشم بدان دور
|
سموم قهرت از فرط حرارت
|
|
مزاج مرگ را کردست محرور
|
نسیم لطفت ار با او بکوشد
|
|
نهد در نیش کژدم نوش زنبور
|
تواند داد پیش از روز محشر
|
|
قضا در حشر و نشر خلق منشور
|
به سعی کلک تو کز خاصیت هست
|
|
صریرش را مزاج صدمت صور
|
اگر جاه رفیعت خود نکردست
|
|
به عمر خود جز این یک سعی مشکور
|
که بر گردون به حسبت سایه افکند
|
|
ازو بس خدمتی نادیده مبرور
|
تمامست اینکه تا صبح ابد شد
|
|
هم از معروف و هم خورشید مشهور
|
ترا این جاه قاهر قهر ما نیست
|
|
که قهرش مرگ را کردست مقهور
|
حسودت را ز بهر طعمه یکچند
|
|
اگر ایام فربه کرد و مغرور
|
همان ایام دولت روز روشن
|
|
برو کرد از تعب شبهای دیجور
|
جهانداری کجا آید ز نااهل
|
|
سقنقوری کجا آید ز کافور
|
خداوندا ز حسب بنده بشنو
|
|
به حسبت بیت ده منظوم و منثور
|
اگر من بنده را حرمان همی داشت
|
|
دو روز از خدمتت محروم و مهجور
|
تو دانی کز فرود دور گردون
|
|
مخیر نیست کس الا که مجبور
|
به یک بد خدمتی عاصی مدانم
|
|
که در اخلاص دارم حظ موفور
|
چو مرجع با رضا و رحمت تست
|
|
به هر عذرم که خواهی دار معذور
|
گرم غفران تو در سایه گیرد
|
|
خود آن کاری وبد نور علی نور
|
وگر با من به کرد من کنی کار
|
|
به طبعت بندهام وز جانت مامور
|
بیا تا کج نشینم راست گویم
|
|
که کژی ماتم آرد راستی سور
|
مرا الحق ز شوق خدمت تو
|
|
دل غمناک بود و جان رنجور
|
یکی زین کارگیران گفت میدان
|
|
که بحرآباد دورست از نشابور
|
چو اندر موکب عالی نرفتی
|
|
مرو راهیست پر ترکان خونخور
|
یکی در کف قلج سرهال و تازان
|
|
یکی برکف قدح سرمست و مخمور
|
صفیالدین موفق هم نرفتست
|
|
وز آحاد حریفان چند مذکور
|
مرا از فسخ ایشان فسخ شد عزم
|
|
چو انگوری که گیرد رنگ از انگور
|
الا تا هیچ مقدورست و کاین
|
|
که اندر لوح محفوظست مسطور
|
مبادا کاین از تاثیر دوران
|
|
به گیتی بیمرادت هیچ مقدور
|
سپهر از پایهی قصر تو قاصر
|
|
زمان بر مدت عمر تو مقصور
|
ترا ملک سلیمان وز سلیمی
|
|
عدوت اندر سرای دیو مزدور
|