چو زیر مرکز چرخ مدور
|
|
نهان شد جرم خورشید منور
|
مه عید از فلک رخسار بنمود
|
|
نه پیدایی تمام و نه مستر
|
چو تیغ ناخنی بر چرخ مینا
|
|
چو شست ماهیی در بحر اخضر
|
در اجسام زمین سیرش مثر
|
|
وز اجرام فلک ذاتش مثر
|
دبیری بود از او برتر بفکرت
|
|
چو فکرت بینیاز از کلک و دفتر
|
بسی اسرار جزوی کرده معلوم
|
|
بسی احکام کلی کرده از بر
|
هزاران پیکر جنی و انسی
|
|
ز نور پیکر او در دو پیکر
|
بتی بر غرفهی دیگر خرامان
|
|
چو بترویان چین زیبا و دلبر
|
ز فرقش تا قدم در ناز و کشی
|
|
ز پایش تا به سر در زر و زیور
|
به دستی بربطی با صوت موزون
|
|
به دیگر ساغری پر خمر احمر
|
برازوی صحن دیگر بود خالی
|
|
چو لشکرگاه بیسلطان ولشکر
|
گمانی آمدم کانجا کسی نیست
|
|
به ظاهر از مجاور یا مسافر
|
خرد گفت این حریم پادشاهیست
|
|
به شاهی برتر از خاقان و قیصر
|
ز عدل او همی بارد هوا نم
|
|
ز فیض او همی زاید زمین زر
|
چنان کامل که نه گرم است و نه سرد
|
|
چنان عادل که نه خشک است و نه تر
|
ولیکن دیدن او نیست ممکن
|
|
که شب ممکن نباشد دیدن خور
|
وزین بربود دیوانی و در وی
|
|
دلاور قهرمانی ترک اشقر
|
به روز جنگ با دستان رستم
|
|
به پیش خصم با پیکار حیدر
|
درآرد از عدم عنقا به ناوک
|
|
ببرد خاصیت ز اشیا به خنجر
|
برازوی خواجهی چونان ممکن
|
|
که تمکین بودش از تمکین مسخر
|
ز عونش از عنایت چار عنصر
|
|
ز سیرش با سعادت هفت کشور
|
غنی و نعمت او دانش ودین
|
|
سخی و بخشش او حشمت وفر
|
وزو بر پیر دیگر بود هندی
|
|
بزرگ اندیشهای چونان معمر
|
که ذاتش داشت بر آرام پیشی
|
|
که زادش بود با جنبش برابر
|
وفاق او صلاح اهل عالم
|
|
خلاف او فساد کون و جوهر
|
خیالات ثوابت در خیالم
|
|
چنان آمد همی بیحد و بیمر
|
که اندر چرخ کحلی کرده ترکیب
|
|
هزاران در و مروارید و گوهر
|
شهاب تیزرو چون بسدین تیر
|
|
گذاره کرده از پیروزه مغفر
|
مجره گفتیی تیغ گهردار
|
|
نهادستی بزنگاری سپر بر
|
به شاخ ثور بر شکل ثریا
|
|
چو مرواریدگون بار صنوبر
|
بناتالنعش گرد قطب گردان
|
|
گهی از جرم زیر و گاه از بر
|
چو گرد مرکز رای خداوند
|
|
قضای ایزد دادار داور
|
وزیر ملک سلطان معظم
|
|
نصیر دین یزدان و پیمبر
|
جهان حمد محمود آنکه از جاه
|
|
جهان حمدش گرفت از پای تا سر
|
مخر عهد و در دانش مقدم
|
|
مقدم عقل و در رتبت مخر
|
به جنب رایش اجرام سماوی
|
|
چو با خورشید اجرام مکدر
|
نه اوج قدر او را هیچ پستی
|
|
نه بحر طبع او را هیچ معبر
|
ندارد عقل بیعونش هدایت
|
|
نگیرد باز بیسعیش کبوتر
|
یقینی چون گمان او نباشد
|
|
نباشد دیدهی احوال چو احور
|
به وهمش قدرت آن هست کز دهر
|
|
بگرداند بد و نیک مقدر
|
به قدرش قوت آن هست کز سهم
|
|
کشد پیش قضا سد سکندر
|
کفش بحرست و موجش جود و بخشش
|
|
خطش تارست و پودش مشک و عنبر
|
اگرنه نهی کردستی ز اسراف
|
|
خدای و نهی او نهیی است منکر
|
ز افراط سخای او شدستی
|
|
جهان درویش و درویشی توانگر
|
سموم قهرش اندر لجهی بحر
|
|
نسیم لطفش اندر شورهی بر
|
برآرد از مسام ماهی آتش
|
|
برآرد از غبار تیره عرعر
|
نه با آرام حلمش خاک را صبر
|
|
نه با تعجیل امرش باد را پر
|
به جنب آن خفیف، اثقال مرکز
|
|
به پیش این کسل، اعجال صرصر
|
گرش بهتان نهد خصم بداندیش
|
|
ورش عصیان کند چرخ ستمگر
|
لعاب آن شود چون آب افیون
|
|
نجوم این شود چون جرم اخگر
|
اگرنه کلک او شد ناف آهو
|
|
وگرنه طبع او شد ابر آذر
|
چرا بارد به نطق آن در دریا
|
|
چرا ساید به نوک این مشک اذفر
|
در این جنبش اگر جز قوت نفس
|
|
فلک را علتی یابند دیگر
|
نظام کار او باشد که او را
|
|
همی از باختر تازد به خاور
|
ایا طبع تو بر احسان موفق
|
|
و یا بخت تو بر اعدا مظفر
|
تویی آنکس که گر کوشی، برآری
|
|
به قهر از صبح عالم شام محشر
|
تویی آنکس که گر خواهی برانی
|
|
به لطف از دود دوزخ آب کوثر
|
نیاوردست پوری بهتر از تو
|
|
جهان از نه پدر وز چار مادر
|
تو عقلی بودهای در بدو ابداع
|
|
هدایت را چنان لابد و درخور
|
که جز نور تو تااکنون نبودست
|
|
هیولی را به صورت هیچ رهبر
|
زمین پیش وقار تو مجوف
|
|
جهان پیش کمال تو محقر
|
خرد جز در دماغ تو شمیده
|
|
سخن جز در ثنای تو مزور
|
تو بیش از عالمی گرچه درویی
|
|
چو رمز معنوی در لفظ ابتر
|
کند با لطف تو دوران گردون
|
|
چنان چون با سمندر طبع آذر
|
بود با تو هدر وسواس شیطان
|
|
چنان چون با پسر تعلیم آزر
|
حوادث چون به درگاهت رسیدند
|
|
نزاید بیش از ایشان فتنه و شر
|
که شب را تیرگی چندان بماند
|
|
که رخ پیدا کند خورشید ازهر
|
جهان از فتنه طوفانست و در وی
|
|
پناه و حلم تو کشتی و لنگر
|
اگر پیروزیی بینی ز خود دان
|
|
بزیر دور این پیروزه چادر
|
وگر من بنده را حرمان من داشت
|
|
دو روز از خدمتت مهجور و مضطر
|
چو دارم حلقهی عهد تو در گوش
|
|
به یک جرمم مزن چون حلقه بر در
|
تو مخدوم قدیمی انوری را
|
|
چنان چون بوالفرج را بوالمظفر
|
مرا درگاه تو قبله است و در وی
|
|
اگر کفران کنم چه من چه کافر
|
نمیگویم که تقصیری نرفته است
|
|
درین مدت که نتوان کرد باور
|
ولیکن اختیار من نبودست
|
|
که مجبور فلک نبود مخیر
|
از این بیپا و سر گردون گردان
|
|
به سرگردانیی بودستم اندر
|
که گر تقریر آن بودی در امکان
|
|
زبانم اندکی کردی مقرر
|
به ابرامی که دادم عذر نه زانگ
|
|
بود گستاختر دیرینه چاکر
|
همیشه تا بود دی پیش از امروز
|
|
همیشه تا بود دی بعد آذر
|
همه آذرت با دی باد مقرون
|
|
همه امروز از دی باد خوشتر
|
به هر چت رای بگراید مهیا
|
|
به هر چت کام روی آرد میسر
|
حساب عمر تو چون دور گردون
|
|
به تکراری که سر ناید مکرر
|
چنان چون مرجع اجزا سوی کل
|
|
چو کان بادست رادت مرجع زر
|
نکوخواهت نکونام و نکوبخت
|
|
بداندیشت بدآیین و بداختر
|
همه روزت چو روز عیداضحی
|
|
همه سالت نشاط جام و ساغر
|