شبی گذاشتهام دوش در غم دلبر
|
|
بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر
|
چنان شبی به درازی که گفتی هردم
|
|
سپهر باز نزاید همی شبی دیگر
|
هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان
|
|
فلک کبود نمودار نیلگون مغفر
|
چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان
|
|
وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر
|
رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان
|
|
لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر
|
ز آرزوی لب شکرین او همه شب
|
|
بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر
|
نبود در همه عالم کسی مرا مونس
|
|
نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار
|
گهی ز گریهی من پر فزغ شدی گردون
|
|
گهی زنالهی من پر جزع شدی کشور
|
رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی
|
|
بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر
|
ز گرد تارک من چشم علویان شده کور
|
|
ز آه نالهی من گوش سفلیان شده کر
|
فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین
|
|
جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر
|
شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه
|
|
عقیق ناب چکانیده بر صحیفهی زر
|
نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان
|
|
نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر
|
به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل
|
|
که آفتاب هم اکنون برآید از خاور
|
رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم
|
|
به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر
|
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای
|
|
خدایگان وزیران وزیر خوب سیر
|
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت
|
|
چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر
|
سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا
|
|
سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر
|
جهان مسخر احکام او به نیک و به بد
|
|
فلک متابع فرمان او به خیر و به شر
|
یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان
|
|
یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر
|
زمان خویش به توفیق او سپرده قضا
|
|
عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر
|
نه از موافقت او قضا بتابد روی
|
|
نه از متابعت او قدر بپیچد سر
|
نعال مرکب او دارد آن بها و شرف
|
|
غبار موکب او دارد آن محل و خطر
|
کزین کنند عروسان خلد را یاره
|
|
وزان کنند بزرگان ملک را افسر
|
اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر
|
|
وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر
|
شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر
|
|
شود ز هیبت این آب آن بخار شرر
|
اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب
|
|
که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر
|
وگر سخای مصور ندیدهای هرگز
|
|
گه عطا به کف راد او یکی بنگر
|
ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد
|
|
همیشه سایل او را زمین راهگذر
|
ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون
|
|
و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر
|
ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان
|
|
فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر
|
مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو
|
|
بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور
|
مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد
|
|
تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر
|
اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون
|
|
وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر
|
ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل
|
|
به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر
|
تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد
|
|
تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر
|
سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح
|
|
جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر
|
وجود جود و سخا بیکف تو ممکن نیست
|
|
نه ممکن است عرض در وجود بیجوهر
|
اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا
|
|
به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر
|
تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی
|
|
سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر
|
چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل
|
|
بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر
|
همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ
|
|
به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر
|
همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب
|
|
قوام عالم کون و فساد را در خور
|
بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب
|
|
ندیم بخت و قرین دولت و معین داور
|
که قول و رای صوابت قوام عالم را
|
|
بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر
|