حبل متین ملک دو تا کرد روزگار
|
|
اقبال را به وعده وفا کرد روزگار
|
در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ
|
|
وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار
|
هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود
|
|
آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار
|
با روضهی ممالک و ملت که تازه باد
|
|
سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار
|
محتاج بود ملک به پیرایهای چنین
|
|
آخر مراد ملک روا کرد روزگار
|
نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل
|
|
آخر طریق بخل رها کرد روزگار
|
ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق
|
|
دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار
|
این آیتی که زبدهی آیات صنع اوست
|
|
در شان ملک خوب ادا کرد روزگار
|
وین گوهری که واسطهی عقد دهر اوست
|
|
از دست غیب نیک جدا کرد روزگار
|
گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان
|
|
تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار
|
سوی تو ای رضای تو سرچشمهی حیات
|
|
دایم نظر به عین رضا کرد روزگار
|
آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد
|
|
بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار
|
در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش
|
|
بر من یزید فتنه بها کرد روزگار
|
وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو
|
|
بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار
|
هر سر که از عنایت تو سایهای نیافت
|
|
موقوف آفتاب عنا کرد روزگار
|
هر تن که از رعایت تو بهرهای ندید
|
|
گل مهرههای نقش بلا کرد روزگار
|
در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست
|
|
وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار
|
ای انوری مداهنت سرد چون کنی
|
|
این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار
|
خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس
|
|
کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار
|
این کام دل عطیت تایید جاه اوست
|
|
بیعون جاه او چه عطا کرد روزگار
|
پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش
|
|
سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار
|
آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش
|
|
پیشانی ملوک قفا کرد روزگار
|
آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او
|
|
خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار
|
آنک از برای خطبهی ایام دولتش
|
|
برجیس را ردا و وطا کرد روزگار
|
وانک از برای خدمت میمون درگهش
|
|
بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار
|
دست چنار دولت فتراک او نیافت
|
|
زانش ممر باد هوا کرد روزگار
|
پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد
|
|
زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار
|
شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل
|
|
از قالب سپهر سها کرد روزگار
|
خانی که در جهان خلافش به یک زمان
|
|
از عز بد سگال عزا کرد روزگار
|
در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست
|
|
بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار
|
چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش
|
|
در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار
|
ای خسروی که فضلهای از خشم و خلق تست
|
|
آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار
|
جمدولتی که در نفسی کلبهی مرا
|
|
از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار
|
با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد
|
|
وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار
|
در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون
|
|
زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار
|
ای پایهی کمال تو جایی که از علو
|
|
اول حجاب از اوج سما کرد روزگار
|
من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو
|
|
تا حشر پایمال حیا کرد روزگار
|
دست ذکای من به کمال تو کی رسد
|
|
گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار
|
ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من
|
|
خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار
|
تا در سرای شادی و غم در زبان فتد
|
|
چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار
|
اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد
|
|
هر امر کان قرین قضا کرد روزگار
|
در دولتی که پیش دوامش خجل شود
|
|
دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار
|