هندویی کز مژگان کرد مرا لاله قطار
|
|
سوخت از آتش غم جان مرا هندووار
|
لاله راندن به دم و سوختن اندر آتش
|
|
هندوان دست ببردند بدین هر دو نگار
|
هندوانه دو عمل پیش گرفت او یارب
|
|
داری از هر دو عمل یار مرا برخوردار
|
هندوان را چه اگر گرم و تر آمد به مزاج
|
|
عشقشان در دل از آن گرمتر آمد صدبار
|
عشق هندو به همه حال بود سوزانتر
|
|
که در انگشت بود عادت سوزانی نار
|
اتفاق فلکی بود و قضای ازلی
|
|
عشق را بر سر من رفته یکایک سر و کار
|
دیدم از پنجرهی حجرهی نخاس او را
|
|
او به کاشانه بد و من به میان بازار
|
هم بر آنگونه که از پنجرهی ابر به شب
|
|
رخ رخشندهی مه بیند مرد نظار
|
کشی و چابکیش دیدم و با خود گفتم
|
|
اینت افسونگر هندو نسب جادو سار
|
به فسون بین که بدانگونه مسخر کردست
|
|
هم به بالای خود از عنبر و از مشک دو مار
|
آنکه دلال دو گیسوی پر از عطر ویست
|
|
نیست دلال درین مرتبه هست او عطار
|
زنخش چیست یکی گوی بلورین در مشک
|
|
ابرویش چیست دو چوگان طلی کرده نگار
|
دمچهی چشم کدامست و دماوند کدام
|
|
حلقهی زلف کدامست و کدامست تتار
|
آنکه آن حور که او را دل احرار بهشت
|
|
وانکه آن بت که ورا جان عزیزان فرخار
|
گو بیا روی ببین اینک وانگه به دو دست
|
|
زو نگهدار به دل و دین خود ای صومعهدار
|
من در آن صورت او عاجز و حیران مانده
|
|
دیده در وی نگران و دل از اندیشه فکار
|
هندوانه عملی کرد وی و من غافل
|
|
دلم از سینه برآورده و از فرق دمار
|
جادویی کردن جادو بچه آسان باشد
|
|
نبود بط بچه را اشنهی دریا دشوار
|
چون به ناگاه فرود آمد از آن حجره به شیب
|
|
همچو کبکی که خرامنده شود از کهسار
|
پای من خشک فرومانده ز رفتار و مرا
|
|
نیست بر خشک زمین پای من و گل ستوار
|
گفتم ای رشک بتان عشق مبارک بادم
|
|
که گرفتم غم عشق تو به صد مهر کنار
|
خنده میآمدش و بسته همی داشت دو لب
|
|
کانچنان خنده نبینی ز گل هیچ بهار
|
گفت اگر زر بودت عشق مبارک بادت
|
|
که به زر پای رسد بر سر نجم سیار
|
از خداوند مرا گر بخری فردا شب
|
|
برخوری از من و از وصل من اندوه مدار
|
گفتم ار زر نبود پس چه بود تدبیرم
|
|
گفت یک بدرهی زر فکر کن و ریش مخار
|
دلم از جا بشد ناگه و بخروشیدم
|
|
جامه بدریدم و اشک از مژگان کرد نثار
|
نوحهی زار همی کردم و میگفتم وای
|
|
اینت بیسیمی و با سیم همی آید یار
|
دلش از زاری و از نوحهی من باز بسوخت
|
|
به نوازش بگشاد آن دو لب شکربار
|
گفت مخروش ترا راه نمایم که چه کن
|
|
رو بر خواجهی خود شعر برو سیم بیار
|
خواجهی عادل عالم خلف حاتم طی
|
|
معطی دهر جلالالوزرا شمع دیار
|
آنکه آسان به کم از تو مثلا داده بود
|
|
ده به از من به یکی راه ترا نه صدبار
|
نه بسنجد چهل از من به جوی در چشمش
|
|
نه بهای چو منی بگذرد از چل دینار
|
رو میندیش که از بهر توام بخریدی
|
|
به مثل قیمت من گر بگذشتی ز هزار
|
گفتم ای دوست نکوراه نمودی تو ولی
|
|
با خداوند کرا زهره از این سان گفتار
|
گفت لا حول و لا قوة الا بالله
|
|
این چه گل بود که بشکفت میانش پرخار
|
او چو برگشت و خرامان شد از آنجای وداع
|
|
که نحوست کند از چرخ بر آنجای نثار
|
درد بیسیمیم آورد به سوی خانه
|
|
چو گنه کاری حاشا که برندش سوی دار
|
در ببستم بدو زنجیر هم از اول شب
|
|
پشت کردم سوی در روی به سوی دیوار
|
گفتم امشب بسزا بر سر بیسیمی خویش
|
|
تا گه صبح یکی ناله کنم زارازار
|
اشک راندم که همی غرقه شدی کشتی نوح
|
|
آه کردم که همی خیمه بیفکندی نار
|
هر شراری که برانداخت دل از روی رهی
|
|
بر فلک دیدم رخشان شده انجم کردار
|
من درین دمدمهی کار که سیمرغ سحر
|
|
به یکی جوی پر از شیر فرو زد منقار
|
گرمی و تری آن شیر همانا که مرا
|
|
به سوی مغز همان لحظه برآورد بخار
|
تا زدم چشم ولی نعمت خود را دیدم
|
|
بر نهالی به زر بر طرف صفهی بار
|
گفت ای انوری آخر چه فتادست ترا
|
|
که فرو رفتهای و غمزده چون بوتیمار
|
پیشتر رفتم و با خواجه به یکبار به شرح
|
|
قصهی عشق کنیزک همه کردم تکرار
|
خوش بخندید و مرا گفت سیهکار کسی
|
|
گفتم از خواجه سیه به نبود رنگنگار
|
هم در آن لحظه بفرمود یکی را که برو
|
|
بخر این بدره بیار و به ثناگوی سپار
|
رفت و بخرید و بیاورد و به من بنده سپرد
|
|
دست دلدار گرفتم شدم آنگه بیدار
|
نه ولینعمت من بود و نه معشوقهی من
|
|
راست من با تن خود خفته چو با سگ شنغار
|
وز همه نادرهتر آنکه عطا خواست عطا
|
|
تا بر خواب گزارنده گرو شد دستار
|
ویحک ای چرخ منم مانده سری پر سودا
|
|
از جهان این سر و سودا به من ارزانی دار
|
دور ادبار تو تا چند به پایان آرم
|
|
دور اقبال اگر هست بیار ای دیار
|
ای کریمی و حلیمی که ز نسل آدم
|
|
کرم و حلم ترا آمده بیاستغفار
|
از کریمی و حلیمی است که می بنیوشی
|
|
نعرهی زاغ و زغن چون نغم موسیقار
|
گرچه از قصه درازی ببرد شیرینی
|
|
کی بود از بر هفتاد ترش بوالغنجار
|
همه به قدر تو که کوتاه نخواهم کردن
|
|
تا ببینم که دهی تا شب قدرم دیدار
|
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
|
|
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار
|
من برآنم که مدیح تو بخوانم برخاک
|
|
تا شود خاک سیه کنفیکون زر عیار
|
وانگهی زر بدهم کار چو زر خوب کنم
|
|
بیش چون زر نکنم در طلب زر رخسار
|
راست گویم چو کف راد گهربار تو هست
|
|
منت زر شدن خاک سیاهم به چکار
|
آفتاب فلکآرای تو بر جای بود
|
|
جای باشد که جهان را ز چراغ آید عار
|
تا به نزدیک سر و صدر اطبا آفاق
|
|
عشق بیماری دل باشد و عاشق بیمار
|
دل من باد گرفتار چنین بیماری
|
|
تو خداوند مرا داشته هردم تیمار
|