دی چون بشکست شهنشاه فلک نوبت بار
|
|
وز سراپردهی شب گرد جهان کرد حصار
|
روی بنمود مه عید به شکلی که کشند
|
|
قوسی از زر طلی بر کرهای از زنگار
|
جرم او قابل و مقبولش از آن سو تاثیر
|
|
سیر او فاعل و مفعولش از این سو آثار
|
گاهی از دوری خورشید همی شد فربه
|
|
گه ز نزدیکی او باز همی گشت نزار
|
بر ازو بود سبکروح دبیری که به کلک
|
|
معنی اندر ورق روح همی کرد نگار
|
سفهش غالب و چون بخت لیمان خفته
|
|
خردش کامل و چون چشم رقیبان بیدار
|
مضمر اندر سخنش هرچه قضا را مقدور
|
|
مدغم اندر قلمش هرچه فلک را اسرار
|
بود بر تختهی او از همه نوعی آیات
|
|
بود در دفتر او از همه وزنی اشعار
|
کرده در دلو برین منطقه و هیات آسان
|
|
کرده در حوت بر آن ابجد و هوز دشوار
|
باز بر طارم دیگر صنمی سیم اندام
|
|
به کفی بربط سغدی به دگر جام عقار
|
از تبسم لب شیرینش همی شد خسته
|
|
وز اشارت رخ نیکوش همی گشت فکار
|
توامان با وتد و فاصلهی موسیقی
|
|
همنوا با وتر و زمزمهی موسیقار
|
حضرتی بود بر از طارم او سخت رفیع
|
|
سقف او را نه ستون بود و نه دیوار به کار
|
ملکی همچو خرد عادل و هشیار درو
|
|
نیک مستظهر وزو یافته خاک استظهار
|
گه تهی کرد همی دامن ابر از گوهر
|
|
گاه پر کرد همی کیسهی کان از دینار
|
صحن و دهلیز سراپردهی او اوج و حضیض
|
|
ادهم و اشهب گرد آخر او لیل و نهار
|
باد را دخل همی داد به وجهی ز دخان
|
|
ابر را خرج همی کرد به وجهی ز بخار
|
باز میدان دگر بود درو شیردلی
|
|
که ازو شیر فلک خیره شود در پیکار
|
خنجرش گردن ارواح زند روز مصاف
|
|
ناوکش نامهی آجال برد وقت شکار
|
بیگنه بسته همی داشت یکی را در حبس
|
|
بیسبب خیره همی کرد یکی را بر دار
|
خواجهای بود از اینان همه برتر ز شرف
|
|
مرد موسی کف و عیسی دم و یوسف دیدار
|
سایهی عدل پراکنده و نور احسان
|
|
رایت و رایش بر هفت و شش و پنج و چهار
|
عالم غیب همی دید و نبودش دیده
|
|
املی وحی همی کرد و نبودش گفتار
|
بر ازو صومعهای بود و درو هندوی پیر
|
|
مدت عمرش بیرون شده از حد شمار
|
در همه شغلی چون صبر شتابش اندک
|
|
در همه کاری چون حلم درنگش بسیار
|
گاه میدوخت یکی را به کتف بر عسلی
|
|
گاه میبست یکی را به میان بر زنار
|
عدد انجم بسیار سپهر هشتم
|
|
بود چندان که برو چیره نمیشد مقدار
|
راستگویی که ز بسیاری انجم هستی
|
|
در گه خواب ز بسیاری شاهان گه بار
|
مجد دین بوالحسن عمرانی آنکه به جود
|
|
دل او بحر محیطست و کفش ابر بهار
|
آنکه دهرش ز قرانات فلک نارد مثل
|
|
وانکه چرخش ز موالید جهان نارد یار
|
چرخ را با شرفش سنگ فتد در موزه
|
|
کوه را با سخطش کیک فتد در شلوار
|
گشت بر محضر اقبال بزرگیش گواه
|
|
هر دو گیتی چو قضا و قدر آورد اقرار
|
تا نشد ضامن ارزاق خلایق جودش
|
|
پود یک معده طبیعت نفکند اندر تار
|
هست استیلا عدلش به کمالی که کنون
|
|
باز را کبک همی طعنه زند در کهسار
|
زانکه مانند شترمرغ ندارد مخلب
|
|
زانکه مانندهی خفاش ندارد منقار
|
تا زبان قلمش تیز فلک بگشادست
|
|
عقل در کام کشیدست زبان چون سوفار
|
قلمش آنچه بدو راه نیابد طغیان
|
|
خردش آنکه برو غیب نباشد دشوار
|
هست کمیت اشغال جهان را میزان
|
|
هست کیفیت احکام فلک را معیار
|
شادمان باش زهی مهتر با استحقاق
|
|
چشم بد دور زهی خواجهی بیاستکبار
|
درگهت مقصد سادات و برو بر اعیان
|
|
مجلست مرجع زوار و بدو در احرار
|
دخل مدح تو دویده ز وضیع و ز شریف
|
|
خرج جود تو رسیده به صغار و به کبار
|
کنی از تقویت لطف عرض را جوهر
|
|
کنی از تربیت قهر شفا را بیمار
|
باد در موقف حکم تو وزد وقت نفاذ
|
|
خاک در سایهی حلم تو بود گاه وقار
|
تابش رای تو بیرون کند از ماه محاق
|
|
کوشش عدل تو بیرون برد از خمر خمار
|
خواب امن تو چنان عام شد اکنون که نماند
|
|
در جهان جز خرد و بخت تو یک تن بیدار
|
به یسار تو یمین خورد فلک گفت مترس
|
|
به یمین تو دهم هرچه مرا هست یسار
|
همتت بانگ برو زد که نگهدار ادب
|
|
کان یمین را ز یسار تو همی آید عار
|
تا برآورد فلک سر ز گریبان وجود
|
|
جز که در دامن قدر تو نکردست قرار
|
هرکجا رایض حزم تو گران کرد رکاب
|
|
بر سر توسن افلاک توان کرد فسار
|
هرکجا منع تو بگشاد در چون و چرا
|
|
بر در خانهی تقدیر توان زد مسمار
|
گر صبا از کف دست تو وزد همچو بهار
|
|
درمافشان دمد از شاخ برون دست چنار
|
جز فلک با کف پای تو نسودست رکاب
|
|
جز عنان در کف دست تو نکردست قرار
|
خواستم گفت که خورشید به رایت ماند
|
|
گفت خورشید که با او سخن من بگذار
|
در جبین همه اجرام فلک چین افتد
|
|
گر فلک را به مثل حکم تو گوید که بدار
|
در بزرگی تو یک نکته بخواهم گفتن
|
|
کانچنانست وگرنه ز خدایم بیزار
|
عقل اگر از سر انصاف بجوید امروز
|
|
در دیار دو جهان جز تو نیابد دیار
|
ای روان کرده به هر هفت فلک بر فرمان
|
|
وی روا دیده به هر شش جهت اندر بازار
|
نام من بنده به شش ماه به هر هفت اقلیم
|
|
گشت مشهور کبار از تو و معروف صغار
|
گر نیرزد سخنم زحمت من ور ارزد
|
|
هم بخر، نوش بر نیش بود گل بر خار
|
خاطری دارم منقاد چنانک اندر حال
|
|
گویدم گیر هر آن علم که گویم که بیار
|
در ادب گرچه پیاده است چو خصمت گه عفو
|
|
در سخن هست چو عقلت گه ادراک سوار
|
مرد باید چو میان بست به مداحی تو
|
|
که ازو گوهر ناسفته ستاند به کنار
|
همه شب کسب جواهر کند از عالم غیب
|
|
تا دگر روز کند در کف پای تو نثار
|
شعرم اینست وگر کس به ازین داند گفت
|
|
گو بیار اینک ارکان و بزرگان دیار
|
حاش لله نه که من بنده همی گویم از آن
|
|
که چرا پار نبود این سخنم یا پیرار
|
این هم اقبال تو میگوید ورنه تو بگوی
|
|
کز چو من شاخ چنین میوه چرا آید بار
|
همه کس داند و آنرا نتوان شد منکر
|
|
روز را بارخدایا نتوان کرد انکار
|
تا گسسته نشود رشتهی امروز از دی
|
|
تا بریده نشود اول امسال از پار
|
باد هر سال به سال دگرت ضامن عمر
|
|
باد هر روز به روز دگرت پذرفتار
|
دایم از روی بزرگی و شرف روزافزون
|
|
وز تن و جان و جوانی و جهان برخوردار
|
دامن عمر تو از گرد اجل در عصمت
|
|
پایهی جاه تو زاسیب فلک در زنهار
|
هردم اقبال نوت باد ز گردون کهن
|
|
سال نو بر تو همایون و چنین سال هزار
|