خدای جل جلاله ز من چنین داند
|
|
که هرکه نام خداوند بر زبان راند
|
چو از دریچهی گوش اندر آیدم به دماغ
|
|
دلم به دست نیاز از دماغ بستاند
|
حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند
|
|
یکی ز جملهی هر دو گروه نتواند
|
که پیش خدمت او از دو پای بنشیند
|
|
چو دل درآرد و بر جای جانش بنشاند
|
زهی بنای عقیدت که روزگار ازو
|
|
به منجنیق اجل خاک هم نریزاند
|
مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا
|
|
برات عمر به توقیع او همی راند
|
خصایصی که هوای تراست در اقبال
|
|
خرد درو به تحیر همی فرو ماند
|
به خواجگیم رسانید بخت و موجبش این
|
|
که روزگار مرا بندهی تو میخواند
|
کجا بماند که اقبال تو به دست قبول
|
|
طرایف سخنم را همی نگرداند
|
چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من
|
|
ز جوی قوت ادراک عقل بجهاند
|
چو پای من بود اندر رکاب خدمت تو
|
|
عنان مدت من چرخ برنگرداند
|
به نعمت تو که گر در مصافگاه اجل
|
|
قضا به زور تمامم ز زین بجنباند
|
مرااگر هنری نیست این دو خاصیت است
|
|
که هر کرا بود از مردمانش گرداند
|
نه در مناصب اقران حسد بیازارد
|
|
نه در صدور بزرگان طمع برنجاند
|
فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید
|
|
که این که دادت و جز راستیت نرهاند
|
چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت
|
|
به کار دولت اکفی الکفات میماند
|
تویی که ابر ز تاثیر فتح باب کفت
|
|
تواند ار همه آب حیات باراند
|
به سیم نام نکو میخری زیان نکنی
|
|
برین بمان که ز مردم همین همیماند
|
عنان به ابلق ایام ده که رایض او
|
|
سعادتیست که در موکب تو میراند
|
غبار موکب میمونت از بسیط زمین
|
|
سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند
|
ز بهر تکیهی او گرنه عزم فسخ کند
|
|
سپهر گوشهی مسند ز ماه بفشاند
|
تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت
|
|
ز بام گیتی تقدیر بد همی راند
|
جهان به آب وفا روی عهد میشوید
|
|
فلک به دست ظفر جعد ملک میشاند
|
زمانه مهرهی تشویر بازچید چو دید
|
|
که فتنه با تو همی بازد و همی ماند
|
تو در زمانه بسی از زمانه افزونی
|
|
اگر زمانه نداند خدای میداند
|
همیشه تا که ز تاثیر چرخ و گریهی ابر
|
|
دهان غنچهی گل را صبا بخنداند
|
لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد
|
|
که خصم را به سزا خندهی تو گریاند
|