نفس گفتست بسی ژاژ و بسی مبهم

مخور ای کودک بی تجربه زین حلوا که شد آمیخته با روغن و شهدش سم
دست و پائی بزن ای غرقه، توانی گر تا مگر باز رهانند تو را زین یم
مشک حیفست که با دوده شود همسر کبک زشتست که با زاغ شود همدم
برو ای فاخته، با مرغ سحر بنشین برو ای گل، بصف سرو و سمن بردم
ز چنار آموز، ای دوست گرانسنگی چه شوی بر صفت بید ز بادی خم
خویش و پیوند هنر باش که تا روزی نروی از پی نان بر در خال و عم
روح را سیر کن از مائده‌ی حکمت بیکی نان جوین سیر شود اشکم
جز که آموخت ترا که خواب و خور غفلت به چه کار آمدت این سفله تن ملحم
خزفست اینکه تو داریش چنو گوهر رسن است اینکه تو بینیش چو ابریشم
مار خود، هم تو خودی، مار چه افسائی بخود، ای بیخبر از خویش، فسون میدم
ز تو در هر نفسی کاسته میگردد غم خود خور، چه خوری انده بیش و کم
بیم آنست که صراف قضا ناگه زر سرخ تو بگیرد به یکی درهم
کشت یک دانه کسی را ندهد خرمن بذل یک جوز کسی را نکند حاتم
به پری پر، که عقابان نکنندت سر به رهی رو، که بزرگان نکنندت ذم
جان چو کان آمد و دانش گهرش، پروین دل چو خورشید شد و ملک تنش عالم