باغ سرمایهی دگر دارد
|
|
کان شد از بس که سیم و زر دارد
|
هیچ طفل رسیده نیست درو
|
|
که نه پیرایهی دگر دارد
|
مینماید که از رسیدن عید
|
|
چون همه مردمان خبر دارد
|
طبع بر کارگاه شاخ نگر
|
|
که چه دیبای شوشتر دارد
|
گل رعنا به یاد نرگس مست
|
|
جام زرین به دست بر دارد
|
بلبل اندر هوای بزم وزیر
|
|
صد نوای عجب ز بر دارد
|
ابر بیکوس رعد مینرود
|
|
تا گل اندر جهان حشر دارد
|
گر ز بیجاده تاج دارد گل
|
|
زیبدش ملک نامور دارد
|
بر ریاحین به جملگی ملکست
|
|
نه سر و کار مختصر دارد
|
نی کدامست وز کجا باری
|
|
که ز فیروزه صد کمر دارد
|
هر زمانی چنار سوی فلک
|
|
به مناجات دست بر دارد
|
مگر اندر دعای استسقاست
|
|
ورنه او با فلک چه سر دارد
|
پیش پیکان گل ز بیم گشاد
|
|
هر شب از هاله مه سپر دارد
|
با بقایای لشکر سرما
|
|
گر صبا عزم کر و فر دارد
|
تیغ در دست بید میچکند
|
|
وز چه معنی زره شمر دارد
|
در چنین موسمی که باغ هنوز
|
|
کس نداند چه مدخر دارد
|
یاسمین را ببین که تا دو سه روز
|
|
بیرفیقان سر سفر دارد
|
دهن لاله چون دهان صدف
|
|
ابر پیوسته پر گهر دارد
|
لاله گویی که بر زبان همه روز
|
|
مدح دستور دادگر دارد
|
تا که اندر دعا و مدح وزیر
|
|
لب لعلش همیشه تر دارد
|
ناصر دین که شاخ دولت و دین
|
|
از معالیش برگ و بر دارد
|
طاهربن المظفر آنکه خدای
|
|
همه وقتیش با ظفر دارد
|
آنکه گیتی ز شکر هستی او
|
|
یک دهان سر به سر شکر دارد
|
وانکه از عشق نام و صورت او
|
|
خاک سمع و هوا بصر دارد
|
رایش اندر نظام کار جهان
|
|
از قضا سعی بیشتر دارد
|
کلکش اندر بیان باطل و حق
|
|
کمترین مستمع قدر دارد
|
دستش ار واهب حیات نشد
|
|
در جمادات چون اثر دارد
|
اثری بیش از این بود که درو
|
|
کلک نطق و نگین نظر دارد
|
کسوت قدر اوست آن کسوت
|
|
کز نهم چرخ آستر دارد
|
در نه اقلیم آسمان حکمش
|
|
کارداران خیر و شر دارد
|
زاتش باس اوست اینکه هواش
|
|
روز و شب شعله و شرر دارد
|
زدهی پشت پای همت اوست
|
|
هرچه ایام خشک و تر دارد
|
سعد اکبر که از سعادت عام
|
|
خویشتن در جهان سمر دارد
|
هنرش زاسمان بپرسیدم
|
|
کز چه این اختصاص و فر دارد
|
گفت شاگرد رای دستورست
|
|
بس بود گر همین هنر دارد
|
ای به جایی که رایت ار خواهد
|
|
رسم شب از زمانه بردارد
|
ناید اندر کرشمهی نظرت
|
|
هرچه تقدیر منتظر دارد
|
کلبهای از جهان جاه تو نیست
|
|
فوق و تحتی که جانور دارد
|
چشم بخت تو در جهانبانی
|
|
سال و مه سرمهی سهر دارد
|
فتنه زان سوی خوابگاه فنا
|
|
روز و شب شیوهی حذر دارد
|
عرصهی ساحت تو چیست سپهر
|
|
کاختر و برج و ماه و خور دارد
|
روضهی مجلس تو چیست بهشت
|
|
که فنا از برون در دارد
|
حیرت نعمت تو چو جذر اصم
|
|
یک جهان عقل گنگ و کر دارد
|
مهر تو از بهشت دارد قدر
|
|
خشم تو صولت سقر دارد
|
عقل آزاد بر تو مینرسد
|
|
که جهان جمله زیر پر دارد
|
مرغ فکرت کجا رسد که هنوز
|
|
رشته در دست خواب و خور دارد
|
نیمهای زین سوی ولایت تست
|
|
هر ولایت که آن فکر دارد
|
پدر اول آدم آنکه وجود
|
|
نه ز مادر نه از پدر دارد
|
قبلهی آسمانیان زانست
|
|
که چو تو در زمین پسر دارد
|
در دریای دهر کیست؟ تویی
|
|
وین سخن عقل معتبر دارد
|
گوهرت زانکه زبدهی بشرست
|
|
جای در حیز بشر دارد
|
آفتاب ار زبرترست چه شد
|
|
کار گوهر نه مستقر داد
|
جرم خاشاک را از آن چه شرف
|
|
کاب دریاش بر زبر دارد
|
به تحمل چو تو نگردد خصم
|
|
خود ندارد هنوز و گر دارد
|
چون کلیم و مسیح کی باشد
|
|
هرکه چوب کلیم و خر دارد
|
خصم چندان هوس پزد که ترا
|
|
حلم بر عفو ماحضر دارد
|
دیو چندان علم زند که نبی
|
|
مکه بیسایهی عمر دارد
|
با خلاف تو دست کیست یکی
|
|
که نه یک پای در سقر دارد
|
نوح پیغمبری که بر اعدا
|
|
قهرت اعجاز لاتذر دارد
|
شکر این در جهان که یارد کرد
|
|
آنکه توفیق راهبر دارد
|
کاب در جوی تست و چرخ چو پل
|
|
دشمنان را لگد سپر دارد
|
تا ز تکرار دور چنبر چرخ
|
|
بر جهان خیر و شر گذر دارد
|
روز عمر تو باد کز پی تست
|
|
که شب انس و جان سحر دارد
|
بر کران بادی از خطر که جهان
|
|
به تو دارد اگر خطر دارد
|
چون گل از خنده لب مبند که خصم
|
|
داغ چون لاله بر جگر دارد
|