اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد
|
|
آه از حجاب حجرهی دل بر در اوفتاد
|
هجران ماه روزه پیام وصال داد
|
|
اینک نهیب او به جهان اندر اوفتاد
|
گوید به چند روز دگر طبع نفس را
|
|
دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد
|
آن شد که از تقرب مصحف به اختیار
|
|
از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد
|
آن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بود
|
|
هم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتاد
|
عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست
|
|
سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد
|
آنکس که از دو کون به یکباره دل بشست
|
|
او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد
|
فرماندهی زمین و زمان مجد دین که مجد
|
|
با طینت مطهر او در خور اوفتاد
|
آن ملجا ملوک و سلاطین که شخص را
|
|
از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد
|
بر وسعت ممالک جاهش گواه شد
|
|
صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد
|
چون کین او ز مرکز علوی سفر نمود
|
|
از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد
|
در باختر سیاست او چون کمان کشید
|
|
تیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتاد
|
ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک
|
|
از قهر تو در آینهی خنجر اوفتاد
|
دریا دلی و غرقهی دریای نیستی
|
|
از اعتماد جود تو بر معبر اوفتاد
|
جایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک
|
|
افسار در مقابلهی افسر اوفتاد
|
روزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ را
|
|
آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد
|
مرگ از برای دادن دارو طبیب شد
|
|
بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد
|
در موضعی که جود تو پرواز کرد زود
|
|
در پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاد
|
در درج گوشها به نظاره عقود را
|
|
از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد
|
دریای انتقام تو آنجا که موج زد
|
|
از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد
|
قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد
|
|
حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد
|
از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد
|
|
از صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاد
|
اقبال تو به چشم رضا روی ملک دید
|
|
خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد
|
پیغام تو به فکر درافکند اضطراب
|
|
از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد
|
از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او
|
|
بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد
|
از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او
|
|
هر میوهای به خاصیت دیگر اوفتاد
|
الحق محال نیست که بنده چو دیگران
|
|
از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد
|
او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست
|
|
زهری به دست واقعه در شکر اوفتاد
|
از حضرتی حشر به درش حاضر آمدند
|
|
نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد
|
تیمارش از تعرض هر بیخبر فزود
|
|
دستارش از عقیلهی مه معجر اوفتاد
|
بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر
|
|
بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد
|
با منکران عقل در این خطه کار او
|
|
داند همی خدای که بس منکر اوفتاد
|
کافور در غذاش به افطار هر شبی
|
|
از جور این دو سنگدل کافر اوفتاد
|
از بس که بار داوری این و آن کشید
|
|
او را سخن به حضرت این داور اوفتاد
|
تا آگه است عقل که از خامهی قضا
|
|
نقش وجود قابل نفع و ضر اوفتاد
|
بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر
|
|
گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد
|