در مدح سلطان سنجر

ملک مصونست و حصن ملک حصین است منت وافر خدای را که چنین است
شعله‌ی باسست هرچه عرصه‌ی ملکست سایه‌ی عدلست هرچه ساحت دین است
خنجر تشویش با نیام به صلح است خامه‌ی انصاف با قرار مکین است
خواب که در چشم فتنه هست نه صرفست بلکه به خونابه‌ی سرشک عجین است
آب که در جوی ملک هست نه تنهاست بل ز روانی دور دوام قرین است
جام سپهر افتاد و درد ستم ریخت دست جهان گو که دور ماء معین است
عاقله‌ی آسمان که نزد وقوفش نیک و بد روزگار جمله یقین است
گرچه نگوید که اعتصام جهان را از ملکان کیست آنکه حبل متین است
دور زمان داند آنکه وقت تمسک عروه‌ی وثقی خدایگان زمین است
شاه جهان سنجر آنکه بسته‌ی امرش قیصر و فغفور و رای و خان و تگین است
دیر زیاد آنکه در جبین نفاذش زیر یک آیه هزار سوره مبین است
شیر شکاری که داغ طاعت فرضش شیر فلک را حروف لوح سرین است
آنکه ز تاثیر عین نعل سمندش قلعه‌ی بدخواه ملک رخنه چو سین است
آنکه یسارش به بزم حمل گرانست وآنکه یمینش به رزم حمله گزین است
بحر نه از موج واله تب و لرز است کز غم آسیب آن یسار و یمین است
تیغ جهادش کشیده دید ظفر گفت آنکه بدو قایمست ذات من این است
راه حوادث بزد رزانت رایش خلق چه داند که آن چه رای رزین است
باره نخواهد همی جهان که جهان را امن کنون خود نگاهبان امین است
عمر نیابد ستم همی که ستم را روز نخستین چو روز بازپسین است
فکرت او پی برد بجاش اگر چند در رحم مادر زمانه جنین است