ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست
|
|
غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست
|
ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب
|
|
خرگاه آسمان همه در خز ادکنست
|
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
|
|
تا در چمن ز بیضهی کافور خرمنست
|
آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن
|
|
گفتی که کارگاه حریر ملونست
|
سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند
|
|
بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست
|
در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را
|
|
چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست
|
نفس نباتی ار به عزبخانه باز شد
|
|
عیبش مکن که مادر بستان سترونست
|
باد صبا که فحل بنات نبات بود
|
|
مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست
|
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست
|
|
از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست
|
در باغ برکه رقص تموج نمیکند
|
|
بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست
|
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست
|
|
کز پای تا به سر همه دربند آهنست
|
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک
|
|
خاک درش ملوک جهان را نشیمنست
|
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست
|
|
هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست
|
آن کز نهیب تف سموم سیاستش
|
|
خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست
|
هر آیتی که آمده در شان کبریاست
|
|
اندر میان ناصیهی او مبینست
|
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او
|
|
خورشید عنکبوت زوایاء روزنست
|
وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر
|
|
در منجنیق برجش سنگ فلاخنست
|
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او
|
|
زان دام که در ریاضت گردون توسنست
|
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس
|
|
مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست
|
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست
|
|
نصرت سلاحدار و نگهبان مکمنست
|
کلکش چه قایلست که صاحبقران نطق
|
|
یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست
|
صوت صریر معجزش از روی خاصیت
|
|
در قوت خیال چنان صورت افکنست
|
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات
|
|
ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست
|
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو
|
|
چون آفتاب و روز جهان را معینست
|
در شرع ملک آیت فرمان تست و بس
|
|
نصی که بیتکلف برهان مبرهنست
|
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون
|
|
نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست
|
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد
|
|
دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست
|
از جوف چرخ پر نشود دست همتت
|
|
سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست
|
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او
|
|
تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست
|
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد
|
|
وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست
|
تنگست بر تو سکنهی گیتی ز کبریات
|
|
در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست
|
وین طرفهتر که هست بر اعدات نیز تنگ
|
|
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست
|
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان
|
|
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست
|
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او
|
|
گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست
|
دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد
|
|
کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست
|
صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست
|
|
کاندر ازای فکرت او برق کودنست
|
وانجا که در معانی مدحت بکاومش
|
|
گویی جهازخانهی دریا و معدنست
|
گویند مردمان که بدش هست و نیک هست
|
|
آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست
|
در بوستان گفتهی من گرچه جای جای
|
|
با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست
|
در حیز زمانه شتر گربها بسیست
|
|
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست
|
با این همه چو بنگری از شیوهای شعر
|
|
اکنون به اتفاق بهین شیوهی منست
|
باری مراست شعر من، از هر صفت که هست
|
|
گر نامرتبست و گر نامدونست
|
کس دانم از اکابر گردنکشان نظم
|
|
کورا صریح خون دو دیوان به گردنست
|
ناجلوهگاه عارض روزست و زلف شب
|
|
این تیره گل که لازم این سبز گلشنست
|
دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک
|
|
ازتست روز هرکه در این عهد روشنست
|
وین آبگینه خانهی گردون که روز و شب
|
|
از شعلهای آتش الوان مزینست
|
بادا چراغوارهی فراش جاه تو
|
|
تا هیچ در فتیلهی خورشید روغنست
|