علو سدهی مدح تو آن نیست
|
|
که با آن فکرتی را پر و بالست
|
کسی چون در سخن گنجد که مدحش
|
|
نه در اندازهی وهم و خیالست
|
خود ادراک تو بر خاطر حرامست
|
|
گرفتم شعر من سحر حلالست
|
کمالت چون تناندر نطق ندهد
|
|
چه جای حرف و صوت و قیل و قالست
|
ترا گردون سفال آید ز رتبت
|
|
اگر چند اندر اقصای کمالست
|
مرا از طبع سنگین آنچه زاید
|
|
صدای اصطکاک آن سفالست
|
پس آن بهتر که خاموشی گزینم
|
|
که اینجا از من این خیر الخصالست
|
الا تا سال و مه را در گذشتن
|
|
بد اختر در قیاس نیک فالست
|
بداختر خصم و نیکوفال بادی
|
|
همی تاکون دور ماه و سالست
|
هلالی را که بر گردون نسبت
|
|
ز تو امید صد جاه و جلالست
|
ز دوران در تزاید باد نورش
|
|
الا تا بر فلک بدر و هلالست
|