ای بار خدایی که ز رای تو جهان را
|
|
آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست
|
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک
|
|
از پایهی او هرچه نه قدر تو قصیرست
|
در ملک کمال تو همه چیز بیابند
|
|
آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست
|
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد
|
|
خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست
|
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست
|
|
بهرام از آن والی اعمال خطیرست
|
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست
|
|
وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست
|
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش
|
|
ملکی که درو کلک همایونت وزیرست
|
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد
|
|
هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست
|
از معرکهی فتنه به عون تو برون شد
|
|
ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست
|
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود
|
|
واکنون مثل او مثل موی و خمیرست
|
از شیر فلک روی مگردان که حوادث
|
|
بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست
|
این طرفه که چون دایرهها بر سر آبند
|
|
وان نقش به نزد همهشان نقش حریرست
|
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی
|
|
ناهید زن مطربه و تیر دبیرست
|
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان
|
|
تا نام صریر قلم و نالهی زیرست
|
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت
|
|
تا بخت جوان شیفتهی عالم پیرست
|