در مدح ناصرالدین طاهر و توصیف عمارت وی

می بیاور که جشن دستورست جشن عالی سرای معمورست
قبه‌ای کز نوای مطرب او کوه را در سر از صدا سورست
قبه‌ای کز فروغ دیوارش آسمان پر تموج نورست
صورتش را قضای شهوت نیست که گجش را مزاح کافورست
تری و خشکی موادش را آب چون آفتاب مزدورست
آفتاب بروج سقفش را تابش آفتاب با حورست
ماه از آسیب سقفش از پس از این نگذرد بر سپهر معذورست
که ز مخروط ظل او همه ماه خایفست از خسوف و رنجورست
چشم بد دور باد ازو که ز لطف چشمه‌ی عرصه‌ی نشابورست
نی خطا گفتم این دعا ز چه روی زانکه خود چشم بد ازو دورست
دست آفت بدو چگونه رسد تا درو نیم دست دستورست
ناصر دین حق که رایت دین تاکه در فوج اوست منصورست
طاهربن المظفر آنکه ظفر بر مراد و هواش مقصورست
آنکه ملک بقاش را شب و روز از سواد و بیاض منشورست
حلم او را تحمل جودی رای او را تجلی طورست
جرعه‌ی خنجر خلافش را چون اجل صد هزار مخمورست
جبر فرمانش را که نافذ باد چون قضا صدهزار مجبورست
قهر او قهرمان آن عالم که درو روزگار مقهورست
جود او کدخدای آن کشور که از او احتیاج مهجورست
عدل او ار مگر که آمر عدل بعد ازو هرکه هست مامورست