در مدح امام اجل عالم صفی‌الدین عمر گحجواری

زمانه‌ی گذران بس حقیر و مختصرست ازاین زمانه‌ی دون برگذر که بر گذرست
به حل و عقد جهان را زمانه‌ایست دگر که پیشکار قضا و مدبر قدرست
کف کفایت و رای صواب صدر اجل به حل و عقد جهان را زمانه‌ی دگرست
صفی ملت اسلام و نجم دین خدای عمر که وارث عدل و صلابت عمرست
بلند همت صدری که طبع و دستش را قضا پیام‌ده است و سخا پیام‌برست
به جنب فکرت او برق گوییا زمنست به جای خاطر او بحر گوییا شمرست
به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست به رای هست چو خورشید اگرچه سایه‌ورست
بر عنایت او سعی چرخ نامشکور بر عطیت او ملک دهر مختصرست
چو لطفش آید پتیاره‌ی زمانه هباست چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست
ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر از آن قبل که نهان دلش همه شکرست
ز بهر خدمت اندیشه‌ای که در دل اوست ز پای تا به سرش صد میان با کمرست
ایا زمانه مثالی که از سیاست تو چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست
تویی که معده‌ی آز از عطات ممتلی است تویی که دیده‌ی بخل از سخات بی‌بصرست
سحاب دست ترا جود کمترین باران محیط طبع ترا علم کمترین گهرست
به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست به آب در ز سموم سیاستت شررست
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست
سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک که نه طلایه‌ی حزم ترا از آن خبرست
چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست
پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک همای قدر ترا روزگار زیر پرست
تو آن جهان امانی که در حمایت تو تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست