در صفت خزان و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر

ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجبست
صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا مدحت از حرف برونست چه جای لقبست
نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش بل برای شرف سکه و فخر خطبست
گوشه‌ی بالش تو چیست کله گوشه‌ی ملک وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبست
مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن چرخ را گنج تمنا و مجال طلبست
غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطبست
آسمان دگری زانکه به همت جنبی جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبست
مه به نعل سم اسب تو تشبه می‌کرد خاک فریاد برآورد که ترک ادبست
گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست تاکه اجرب شد وانک همه سالش جربست
چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه چهره چون چهره‌ی بادام از آن پر ثقبست
خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبست
ور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواست تو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنبست
رتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک دار او از خشب و تخت تو هم از خشبست
آخر از رابطه‌ی قهر کجا داند شد سرعت سیر نفاذت نه به پای هربست
ور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش این مهندس که در افعال ورای تعبست
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ رد تیغش نه به اندازه‌ی درع قصبست
همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندبست
تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شبست
بی‌تو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد که ز سر جمله‌ی آن مدت تو منتخبست
به می و مطرب خوش‌نغمه شعف بیش نمای که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغبست