در صفت خزان و مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر

روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست ناف هفته است اگر غره‌ی ماه رجبست
برگ‌ریزان به همه حال فرو باید ریخت به قدح آنچه از او برگ و نوای طربست
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت چکند نامیه عنین و طبیعت عزبست
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی مدنی شد که بر آونگ سرش در کنبست
موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست تا به خلوت لب خم بر لب بنت‌العنبست
گرنه صراف خزان کیسه‌فشان رفت ز باغ چون چمن‌ها ز ذهابش همه یکسر ذهبست
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لبست
یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم بینی این گنبد فیروه که چون بلعجبست
این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم تربت آن خزف و رستنی این حطبست
خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار تا در این هر دو کنون چند رسوم عجبست
روزن این همه پر ذره‌ی زرین زره است عرصه‌ی آن همه پر پشه‌ی سیمین سلبست
لمعه در سکنه‌ی کانون شده بر خود پیچان افعی کاه‌ربا پیکر مرجان عصبست
دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم سطرهاییست که مکتوب بنان لهبست
شعله‌ی آتش از این روی که گفتم گویی در مقادیر کتابت قلم منتجبست
هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش در مزاج از اثر هیبت دستور تبست
صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح جنبش رایت عالیش قویتر سببست
طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبست
آنکه در شش جهت از فضله‌ی خوان کرمش هیچ دل نیست که از آز در آن دل کربست
وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد همه از بارقه‌ی خاطر او مکتسبست
ساحت بارگهش مولد ملک عجمست عدل فریادرسش داور دین عربست