ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است
|
|
ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
|
توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب
|
|
مسیر امر ترا بال برق و پای صباست
|
ز اعتدال هوایی که دولتت دارد
|
|
حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست
|
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود
|
|
مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست
|
کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است
|
|
سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست
|
جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو
|
|
به ذات کل جهانی و کل او اجزاست
|
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند
|
|
که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
|
قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب
|
|
جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست
|
اگر فنا در هستی به گل برانداید
|
|
ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست
|
وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان
|
|
بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست
|
چه هیکلست به زیر تو در که با تک او
|
|
بسیط گوی زمین همچو پهنه بیپهناست
|
تبارکالله از آن آبسیر آتشفعل
|
|
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست
|
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک
|
|
هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست
|
نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک
|
|
به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست
|
جهاننوردی کامروزش ار برانگیزی
|
|
به عالمیت رساند که اندرو فرداست
|
سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد
|
|
برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست
|
نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو
|
|
دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست
|
ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن
|
|
که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست
|
همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد
|
|
که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست
|
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
|
|
که بر تباهی حالم همین قصیدهگو است
|