در مدح ناصرالملة والدین ابوالفتح طاهر

ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب مسیر امر ترا بال برق و پای صباست
ز اعتدال هوایی که دولتت دارد حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست
کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست
جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو به ذات کل جهانی و کل او اجزاست
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست
اگر فنا در هستی به گل برانداید ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست
وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست
چه هیکلست به زیر تو در که با تک او بسیط گوی زمین همچو پهنه بی‌پهناست
تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست
نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست
جهان‌نوردی کامروزش ار برانگیزی به عالمیت رساند که اندرو فرداست
سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست
نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست
ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست
همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن که بر تباهی حالم همین قصیده‌گو است