اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست
|
|
وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست
|
ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم
|
|
ز دستبوس خداوند روزگار جداست
|
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
|
|
که در وزارت صاحب شریعت وزراست
|
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب
|
|
که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست
|
پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین
|
|
که دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست
|
جهان خواجگی و خواجهی جهان که به جاه
|
|
به خواجگان ممالک برش علو و علاست
|
زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک
|
|
هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست
|
ز بار حلمش در جرم خاک استسلام
|
|
ز تف قهرش در طبع آن استسقاست
|
ز قدر اوست که تار سپهر با پودست
|
|
ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست
|
قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان
|
|
زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست
|
قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم
|
|
سپهر گفت که او خود به نفس خویش قضاست
|
در آن ریاض که طوبی نمود سایه به خلق
|
|
چه جای غمزهی بید وکرشمهای گیاست
|
در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد
|
|
چه حد خنجر هندی و نیزهی بطحاست
|
به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور
|
|
به زیر سایهی عدل اندرش رجال و نساست
|
ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات
|
|
سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست
|
به پیش رفعت تو چرخ گوییا پست است
|
|
به جای دانش تو عقل گوییا شیداست
|
ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا
|
|
به روزگار بدارند و کار دست و دهاست
|
تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو
|
|
به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست
|
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب
|
|
به جانب تو قضا را نظر به عین رضاست
|
عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون
|
|
عیال دست تو آن موجها که در دریاست
|