در مدح خاقان اعظم عمادالدین پیروزشاه

تابش خورشید نتواند گرفتن کشوری از ملک و جاه بی‌کنارت
چاوش اوهام نتواند رسیدن تا کجا تا آخر صف روز بارت
در درون پره افتد از برون نی شیرو و گاو آسمان روز شکارت
شهریارا بخت یارت باد نی نی آنکه او یاری ندارد باد یارت
روز هیجا کاسمان سیارگان را در تتق یابد ز گرد کارزارت
رخنه در کوه افکند که؟ کر و فرت لرزه بر چرخ افکند چه؟ گیرودارت
بر فلک دوزد به طنازی در آن دم حکم بدرابیلک گردون گذارت
در عدد افزون نماید در عمل نی گاه کوشش ده سوار و صد سوارت
هر سوار از لشکر دشمن دو گردد نز مدد از خنجر چون ذوالفقارت
جوف دوزخ پر کند قهرت به یک دم گر جدا افتد ز عفو بردبارت
سایه از قهر تو گر آگاه گردد بگسلد حایل ز خصم خاکسارت
جمع گردد جزو جزوش بار دیگر کشته‌ای را کاید اندر زینهارت
پشته چون هامون کند هامون چو پشته پویه و جولان ز رخش راهوارت
بسکه بر سیمرغ و رستم بذله گفتی گر بدیدی در مصاف اسفندیارت
خسروا اینگونه شعر از بنده یابی هم تو دانی ای سخندانی شعارت
شاخ دانش مثل تو طوطی ندارد می‌نگویم ای چو طوطی صدهزارت
گرچه از این بنده یادت می‌نیاید باد صد دیوان سخن زو یادگارت
تا دوام روزگار از دور باشد دور دولت باد دایم روزگارت
گشته هر امروزت از دی ملکت افزون باد چون امروز و دی امسال و پارت
اصل ماتم تیغ هندی در یمینت اصل شادی جام باده بر یسارت