در مدح ضیاء الدین اکفی الکفاة مودودبن احمدالعصمی

صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده گر یابد از حرمان عالی بارگاه تو نجات
بعد از این در خدمت از سر پای سازد چون قلم زانکه گشتست از فراق تو سیه‌دل چون دوات
در قضای خدمت ماضیش قوتها دهد آنکه حسرتهاش میداده است هردم بر فوات
اندرین خدمت که دارد بنده از تشویر آن پیش فتیان خراسان دست بر رخ چون فتات
گرچه بعضی شایگانست از قوافی باش گو عفو کن وقت ادا دانی ندارم بس ادات
بود الحق تاء چند دیگر از وجدان ولیک چون ممات و چون قنات و چون روات و چون عدات
گفتم آخر شایگان خوش به از وجدان بد فی‌المثل چون حادثاتی از ورای حادثات
هیچ‌کس در یک قوافی بنده را یاری نکرد هرکه بیتی شعر دانست از رعیت وز رعات
جز جمال‌الدین خطیب ری که برخواند از نبی مسلمات ممنات قانتات تایبات
تا کند تقطیع این یک وزن وزان سخن فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
جیش تو بادا به بلخ و جشن تو بادا به مرو بارگاهت در نشابور و مقام اندر هرات