در مدح ضیاء الدین اکفی الکفاة مودودبن احمدالعصمی

آخر ای خاک خراسان داد یزدانت نجات از بلای غیرت خاک ره گرگانج و کات
در فراق خدمت گرد همایون موکبی کاندر نعل از هلالست اسب را میخ از نبات
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر خواجه‌ی دنیی ضیاء دین حق اکفی الکفاة
لاجرم بادت نسیمی یافت چون باد مسیح لاجرم آبت مزاجی یافت چون آب حیات
آنکه گردون را برو ترجیح نتواند نهاد عقل کل در هیچ معنی جز که در تقدیم ذات
داده کلک بی‌قرارش کار عالم را قرار داده رای با ثباتش ملک دنیا را ثبات
هرچه در گیتی برو نام عطا افتد کفش جمله را گفتست خذ جام و قلم را گفته هات
در غنایی خواهد افتاد از کفش گیتی چنانک بر مساکین طرح باید کرد اموال زکات
ای ز شرم جاه تو سرگشته اوج اندر فلک وی ز رشک دست تو نالنده موج اندر فرات
آمدی اندر هنر اقصی نهایات الکمال چون محیط آسمان اعلی نهایات الجهات
از خداوندی جدا هرگز نبودستی چنانک نفس موجود از وجود و ذات موصوف از صفات
بعد از آن والی که بنیاد وجود از جود اوست بر خلایق چون تو والی کس نبودست از ولات
دست انصاف تو بر بدعت‌سرای روزگار دست محمودست بر بتخانه‌های سومنات
گر حرم را چون حریم حرمتت بودی شکوه در درون کعبه هرگز نامدی عزی و لات
هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان هر که را در جان وفای تست فارغ از وفات
خود صلاح اهل عالم نیست اندر شرع و رسم اعتصام الا به حبل طاعتت بعد از صلات
زانکه امروز از اولوالامری و یزدان در نبی همچنین گفتست و حق اینست و دیگر ترهات
خون دل یابد ز باس تو چو گردون بشکند در عظام دشمن ملک ار همه باشد رفات
صد عنایت‌نامه‌ی گردون حنا بر کرده گیر چون ز دیوانت به جان کردند خصمی را برات
خصم را گو هرچه خواهی کن تو و تدبیر ملک این خبر دانم خداوندا که دانی کل شات