القصه بعد از آنکه بپرسید مر مرا
|
|
گفتا چه حاجتست بگویم بود صواب
|
گفتم بگوی گفت من از گفتهای خویش
|
|
آوردهام چو زادهی طبع تو سحر ناب
|
تا بیملالت این را فردا ادا کنی
|
|
اندر حریم مجلس دستور کامیاب
|
آخر نهاد پیش من آن کاغذ مدیح
|
|
بنوشته خط چند به از لل خوشاب
|
کای کرده بخت رای ترا هادی الرشاد
|
|
وی گفته چرخ جود ترا مالک الرقاب
|
از عدل کامل تو بود ملک را نصیب
|
|
وز بخت شامل تو بود بخت را نصاب
|
شد نیستی چو صورت عنقا نهان از آنک
|
|
گفت تو کرده قاعدهی نیستی خراب
|
گر یک بخار بحر کفت بر هوا رود
|
|
تا روز حشر ژالهی زرین دهد سحاب
|
بوسند اختران فلک مر ترا عنان
|
|
گیرند سروران زمان مر ترا رکاب
|
افلاک را زمانهی اقبال تو نصیب
|
|
و اشراف را ستانهی والای تو مب
|
اندر حریم حرمت تو دیده چشم خلق
|
|
ایمن گرفته فوج غنم مرتع ذئاب
|
تا بر بساط مرکز خاکی ز روی طبع
|
|
زردی ز زعفران نشود سبزی از سداب
|
بادا جهان حضرت تو مرجع حیات
|
|
بگرفته حادثه ز جناب تو اجتناب
|