در مدح ناصرالدین طاهر

چون وقت صبح چشم جهان سیر شد ز خواب بگسسته شد ز خیمه‌ی مشکین شب طناب
بنمود روی صورت صبح از کران شب چون جوی سیم برطرف نیلگون سراب
جستم ز جای خواب و نشستم به خانه در یک سینه پر ز آتش و یک دیده پر ز آب
باشد که بینم از رخ نسرین او نشان باشد که یابم از لب نوشین او جواب
کاغذ به دست کردم و برداشتم قلم والوده کرد نوک قلم را به مشک ناب
اول دعا بگفتم برحسب حال خویش گفتم هزار فصل و نماندم به هیچ باب
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب
کای نوش جان‌فزای تو چون نعمت حیات وی وصل دلربای تو چون دولت شباب
در خانه‌ی فراق تنم را مکن اسیر بر آتش شکیب دلم را مکن کباب
با دست بر لب من و آبست در دو چشم از باد با نفیرم و از آب در عذاب
هر صبحدم که موج زند خون دل مرا سینه هزار شعبه برآرد ز تف و تاب
چرخ بلند را دهم از تاب سینه تف کف خضیب را کنم از خون دل خضاب
گر هیچ‌گونه از دلم آگه شوی یقین داری مرا مصیب درین نوحه‌ی مصاب
بودم در این حدیث که ناگاه در بزد دلدار ماه‌روی من آن رشک آفتاب
در غمزه‌های نرگس او بی‌شمار سحر در شاخهای سنبل او بی‌قیاس تاب
چون والهان ز جای بجستم دوید پیش بگرفتمش کنار و برانداختم نقاب
آوردمش بجای و نشاند و نشست پیش بر دست بوسه دادم و بر روی زد گلاب
طیره همی شدم که چنین میهمان مرا کورا به عمر خویش ندیدم شبی به خواب
چندان درنگ که کنم خدمتی به شرط چندان یسار نه که کنم پاره‌ی جلاب
می‌خواستم ز دلبر خود عذر در خلا وز آب دیده کرد زمین گرد او خلاب