در مدح صاحب مجدالدین ابوالحسن عمرانی

ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب
قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب
گر نویسد نام باست بر در شهر تبت خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب
در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب
تا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار گر بیفتد برفلک چون دست تو یک فتح باب
جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل کی توان کردن جدارنگ از گل و بوی از گلاب
بخشش بی‌منت و احسان بی‌لافت کنند ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب
بالله‌ام گر در سر دندان شود با لاف رعد فی‌المثل کر بارد آب زندگانی از سحاب
ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر کان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثواب
کوس رعد ورایت برقش همه بگذاشتم یک سالم را جوابی ده نه جنگ و نه عتاب
جلوه‌ی احسان خود در عمر کردستی تو نه گر همه صد بدره زر بودیت و صد رزمه ثیاب
قطره‌ی باران از او بر روی آبی کی چکید کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب
خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب
آسمان‌قدرا زمین‌حلما خداوندا مکن با کسی کز تو گزیرش نیست بی‌جرمی عتاب
خود نکردستم به مهجوری مران زین ساحتم حق همی داند بری الساحتم من کل باب
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه آن مثل نشنیده‌ای باری اذا کان الغراب
چین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیف روزها شد تا سلامم رانفرمودی جواب
داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو وز عنا آمد شبی حتی تورات بالحجاب
لطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذار قهر تو هر لحظه‌ام گوید که هان الاجتناب
من میان هر دو با جانی به غرغر آمده در کف غم چون تذروی مانده در پای عقاب