ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد
|
|
ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب
|
قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار
|
|
لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب
|
گر نویسد نام باست بر در شهر تبت
|
|
خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب
|
در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان
|
|
دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب
|
تا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار
|
|
گر بیفتد برفلک چون دست تو یک فتح باب
|
جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل
|
|
کی توان کردن جدارنگ از گل و بوی از گلاب
|
بخشش بیمنت و احسان بیلافت کنند
|
|
ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب
|
باللهام گر در سر دندان شود با لاف رعد
|
|
فیالمثل کر بارد آب زندگانی از سحاب
|
ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر
|
|
کان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثواب
|
کوس رعد ورایت برقش همه بگذاشتم
|
|
یک سالم را جوابی ده نه جنگ و نه عتاب
|
جلوهی احسان خود در عمر کردستی تو نه
|
|
گر همه صد بدره زر بودیت و صد رزمه ثیاب
|
قطرهی باران از او بر روی آبی کی چکید
|
|
کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب
|
خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک
|
|
گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب
|
آسمانقدرا زمینحلما خداوندا مکن
|
|
با کسی کز تو گزیرش نیست بیجرمی عتاب
|
خود نکردستم به مهجوری مران زین ساحتم
|
|
حق همی داند بری الساحتم من کل باب
|
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه
|
|
آن مثل نشنیدهای باری اذا کان الغراب
|
چین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیف
|
|
روزها شد تا سلامم رانفرمودی جواب
|
داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو
|
|
وز عنا آمد شبی حتی تورات بالحجاب
|
لطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذار
|
|
قهر تو هر لحظهام گوید که هان الاجتناب
|
من میان هر دو با جانی به غرغر آمده
|
|
در کف غم چون تذروی مانده در پای عقاب
|