در مدح ابوالمعالی مجدالدین بن احمد

ای صاحبی که دایم بر آسمان ملک دارد ز رای روشن تو مفخر آفتاب
ای از محل چنانکه زهر آفریده جان وی از شرف چنانکه زهر اختر آفتاب
آنجا برد که رای تو باشد دل آسمان و آنجا نهد که پای تو باشد سر آفتاب
از گرد موکب تو کشد سرمه حور عین وز ماه رایت تو کند افسر آفتاب
نام شب از صحیفه‌ی ایام بسترد از رای تو اجازت یابد گر آفتاب
بر عزم آنکه ریزد خون عدوی تو هر روز بامداد کشد خنجر آفتاب
تا کیمیای خاک درت بر نیفکند در صحن هیچ کان ننهد گوهر آفتاب
سیمرغ صبح را ندهد مژده‌ی صباح تا نام تو نبندد بر شهپر آفتاب
چون تیغ نصرت تو برآرد سر از نیام گویی همی برآید از خاور آفتاب
با بندگانت پای ندارند سرکشان میرد سپاه شب چو کشد لشکر آفتاب
آنجا که رزم جویی و لشکرکشی به فتح در بحر خون بتابد بی‌معبر آفتاب
از تف و تاب خنجر مردان لشکرت در سر کشد به شکل زنان چادر آفتاب
ای آفتاب دولت عالیت بی‌زوال وی در ضمیر روشن تو مضمر آفتاب
ای چاکری جاه ترا لایق آسمان وی بندگی رای ترا در خور آفتاب
هر شعر آفتاب که نبود بر این نمط خصمی کند هر آینه در محشر آفتاب
آیینه‌ای که جلوه‌گه روی تو بود می‌زیبدش هر آینه خاکستر آفتاب
نشگفت اگر نویسد این شعر انوری بر روی روزگار به آب زر آفتاب
تا نوبهار سبز بود و آسمان کبود تا لاله سایه جوید و نیلوفر آفتاب
سر سبز باد ناصحت از دور آسمان پژمرده لاله‌وار حسودت در آفتاب
در جشن آسمان‌وش تو ریخته به ناز ساقی ماه روی تو در ساغر آفتاب