ای سیه مار جهان را شده افسونگر

ای سیه مار جهان را شده افسونگر نرهد مار فسای از بد مار آخر
نیش این مار هر آنکس که خورد میرد و آنکه او مرد کجا زنده شود دیگر
بنه این کیسه و این مهره افسون را به فسون سازی گیتی نفسی بنگر
بکن این پایه و بنیاد دگر بر نه بگذار این ره و از راه دگر بگذر
تو خداوند پرستی، نسزد هرگز کار بتخانه گزینی و شوی بتگر
از تن خویش بسائی، چو شوی سوهان دامن خویش بسوزی، چو شوی اخگر
تو بدین بی پری و خردی اگر روزی بپری، بگذری از مهر و مه انور
ز تو حیف ای گل شاداب که روئیدی با چنین پرتو رخسار به خار اندر
تو چنان بیخودی از خود که نمیدانی که ترا میبرد این کشتی بی لنگر
جهد کن تا خرد و فکرت ورائی هست آنچه دادند بگیرند ز ما یکسر
نفس بدخواه ز کس روی نمیتابد گر تو زان روی بتابی چه ازین بهتر
زندگی پر خطر و کار تو سرمستی اهرمن گرسنه و باغ تو بار آور
عاقبت زار بسوزاندت این آتش آخر کار کند گمرهت این رهبر
سیب را غیر خورد، بهر تو ماند سنگ نفع را غیر برد، بهر تو ماند ضر
تو اگر شعبده از معجزه بشناسی نکند شعبده این ساحر جادوگر
زخم خنجر نزند هیچگهی سوزن کار سوزن نکند هیچگهی خنجر
دامن روح ز کردار بد آلودی جامه را گاه زدی مشک و گهی عنبر
اندر آندل که خدا حاکم و سلطان شد دیگر آندل نشود جای کس دیگر
روح زد خیمه‌ی دانش، نه تن خاکی خضر شد زنده‌ی جاوید، نه اسکندر
ز ادب پرس، مپرس از نسب و ثروت ز هنر گوی، مگوی از پدر و مادر