در مدح علاء الدین ابوعلی الحسن الشریف

به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا
تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
به شکل آب رود چون فرو شود به نشیب به سیر باد رود چون برآید از بالا
زمردین سمش اندر وغا به قوت جذب ز دیده مهره‌ی افعی برون کشد ز قفا
مگر به سایه‌ی او برنشاندش تقدیر وگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکا
به دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزد کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی به عالمی بردت کاندرو بود فردا
بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا
جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا
به نعت هرکه سخن رانده‌ام فزون آمد همم مدیح ز اندازه هم طمع ز عطا
مگر به مدح تو کز غایت کمال و بهات چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا
سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز همی چه گویم بس نیست این قصیده گوا
اگر به مدح و ثنا هرکسی ستوده شود تو آن کسی که ستوده به تست مدح و ثنا
به ناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویش سزای مدح تویی وتراست مدح سزا
به شبه و شکل تو گر دیگران برون آیند زمانه نیک شناسد زمرد از مینا
خدای داند کز خجلت تو با دل ریش که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما
همیشه تا که بود در بقای عالم کون امید عاقبت اندر حساب بیم و بلا
حساب عمر تو در عافیت چنان بادا که چون ابد ز کمیت برون شود احصا
به هرچه گویی قول تو بر زمانه روان به هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روا