در مدح شاهزاده عمادالدین

ای کرده خجل نسیم خلقت در ساحت بوستان صبا را
طبع تو که ابر ازو کشد در یک تعبیه کرده صد سخا را
دست تو که کوه او برد کان صد گنج نهاده یک عطا را
در بزم امل ز بخشش تو محروم ندیده جز ریا را
در رزم اجل ز کوشش تو زنهار نخواست جز وبا را
در عالم معدلت صبا یافت از عدل تو معتدل هوا را
از غیرت رایتت فلک دید در خط شده خط استوا را
روزی که فتد خس کدورت در دیده هوای با صفا را
در گرد ز مرد باز دارد چون ظلمت چشمه‌ی ضیا را
از رمح چو مار کرده پیچان چون کرده به دیده اژدها را
از لعل حجاب سازد الماس رخساره‌ی همچو کهربا را
گه حسرت سر بود کله را گه فرقت تن بود قبا را
در دیده‌ی فتح جای سازد از کوری دشمنان لوا را
پیش تو زمین اگر نبوسد منکر المی رسد فنا را
عکس سپر سهیل شکلت از پای درآورد سها را
تا روی به خطه‌ی خراسان آوردی و مانده مر ختا را
اینجا ز صواب رای عالیت یک شغل نمی‌رود خطا را
چون نیک نظر کنم نزیبد چون نام تو زیوری ثنا را
از کعبه چو بگذری نباشد چون سده‌ت قبله‌ی دعا را
از تیغ تو ای بقای دولت ناموس تبه شود قضا را