در مدح شاهزاده عمادالدین

ای داده به دست هجر ما را خود رسم چنین بود شما را
بر گوش نهاده‌ای سر زلف وز گوشه‌ی دل نهاده ما را
تا کی ز دروغ راست مانند زین درد امید کی دوا را
هر لحظه کجی نهی دگرگون کس درندهد تن این دغا را
بردی دل و عشوه دادی ای جان پاداش جفا بود وفا را
ما عافیتی گرفته بودیم دادی تو به ما نشان بلا را
آن روز که گنج حسن کردی این کنج وثاق بی‌نوا را
گفتم که کنون ز درگه دل امید عیان کند وفا را
یک‌دم دو سخن به هم بگوییم زان کام دلی بود هوا را
در حجره‌ی وصل نانشسته هجر آمد و در بزد قضا را
جان گفت که کیست گفت بگشای بیگانه مدار آشنا را
گستاخ برآمد و درآمد تهدیدکنان جدا جدا را
با وصل به خشم گفت آری گر من نکشم تو ناسزا را
ناری تو به دامن وفا دست اندر زده آستین جفا را
خواهی که خبر کنم هم‌اکنون زین حال کسان پادشا را
شهزاده عماد دین که تیغش صد باره پذیره شد وغا را
احمد که ز محمدت نشانیست هم نامی ذات مصطفا را
آن کو چو به حرب تاخت بیند بر دلدل تند مرتضی را
گرد سپهش به حکم رد کرد از حجره‌ی دیده توتیا را
خاک قدمش به فخر بنشاند در گوشه‌ی گوش کیمیا را