در مدح ناصرالدین ابوالفتح

روایح کرمت با ستیزه‌رویی طبع خواص نیشکر آرد مزاح کسنی را
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ ذبول کاه دهد کوههای فربی را
دو مفتی‌اند که فتوی امر و نهی دهند قضا و رای تو ملک ملک تعالی را
بهر چه مفتی رایت قلم به دست گرفت قضا چو آب نویسد جواب فتوی را
تبارک‌الله معیار رای عالی تو چو واجبست مقادیر امر شوری را
هر آن مثال که توقیع تو بر آن نبود زمانه طی نکند جز برای حنی را
ز غایت کرم اندر کلام تو نی نیست در اعتقاد تو ضد است نون مگر یی را
به هیچ لفظ تو نون هم به یی نپیوندد وجود نیست مگر در ضمیر تو نی را
به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید زمانه صوت سال و صدای آری را
وجود بی‌کف تو ننگ عیش بود چنان که امن و سلوت می‌خواند من و سلوی را
وجود جود تو رایج فتاد اگرنه وجود به نیمه باز قضا می‌فروخت اجری را
زهی روایح جودت ز راه استعداد امید شرکت احیا فکنده موتی را
چو روز جلوه‌ی انشاد راوی شعرم به بارگاه درآرد عروس انشی را
به رقص درکشد اندر هوای بارگهت هوای مدح تو جان جریر و اعشی را
اگرچه طایفه‌ای در حریم کعبه‌ی ملک ورای پایه‌ی خود ساختند ماوی را
به پنج روز ترقی به سقف او بردند چو لات و عزی اطراف تاج و مدری را
شکوه مصطفویت آخر از طریق نفاذ ز طاقهاش درافکند لات و عزی را
طریق خدمت اگر نسپرند باکی نیست زمانه نیک شناسد طریق اولی را
ز چرخ چشمه‌ی تیغ تو داشتن پر آب ز خصم نایژه‌ی حلق بهر مجری را
ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان که تیغ بید نماید به چشم خنثی را