ای دوست به کام دشمنم کردی | بردی دل و زان پسم جگر خوردی | |
چون دست ز عشق بر سر آوردم | از دست شدی و سر برآوردی | |
آن دوستیی چنان بدان گرمی | ای دوست چنین شود بدین سردی | |
گفتم که چو روزگار برگردد | تو نیز چو روزگار برگردی | |
گفتی نکنم چنین معاذالله | دیدی که به عاقبت چنان کردی | |
در خورد تو نیست انوری آری | لیکن به ضرورتش تو در خوردی |