همچون سر زلف خود شکستی

همچون سر زلف خود شکستی آن عهد که با رهی ببستی
بد عهد نخوانمت نگارا هرچند که عهد من شکستی
کس سیرت و خوی تو نداند من دانم و دل چنان که هستی
از شاخ وفا گلم ندادی وز خار جفا دلم بخستی
از هجر تو در خمارم امروز نایافته‌ای ز وصل هستی
با این همه میل من سوی تو چون رفتن سیل سوی پستی
از جان من ای عزیز چون جان کوتاه کن این درازدستی