بیا تا ببینی که من بر چه کارم | نیایی میا برگ این هم ندارم | |
به جانی که بیتو مرا میبرآید | چه باید جهانی به هم برنیارم | |
دلی دارم آنجا نه بی پای مردم | غمی دارم آنجا نه بیدستیارم | |
مرا گویی از عشق من بر چه کاری | اگر کار این است بر هیچ کارم | |
منم گاه و بیگاه در دخل و خرجی | غمی میستانم دمی میسپارم | |
غمت با دلم گفت کز عشق چونی | نفس برنیاورد یعنی که زارم | |
چه گویی غم تو بدان سر درآرد | که در سایهی دولتش سر برآرم | |
فراقا به روز خودت هم ببینم | اگر هیچ باقی است بر روزگارم |