آنکس که چو سیمرغ بی نشانست

آن زنده که دانست و زندگی کرد در پیش خردمند، زنده آنست
آن کو بره راست میزند گام هر جا که برد رخت، کامرانست
بازیچه‌ی طفلان خانه گردد آن مرغ که بی پر چو ماکیانست
آلوده کنی خاطر و ندانی کالایش دل، پستی روانست
هیزم کش دیوان شد، زبونیست روزی خور دونان شدن هوانست
ننگ است بخواری طفیل بودن مانند مگس هر کجا که خوانست
این سیل که با کوه می‌ستیزد بیغ افکن بسیار خانمانست
بندیش ز دیوی که آدمی روست بگریز ز نقشی که دلستانست
در نیمه‌ی شب، ناله‌ی شباویز کی چون نفس مرغ صبح خوانست
از منقبت و علم، نیم ارزن ارزنده‌تر از گنج شایگانست
کردار تو را سعی رهنمونست گفتار تو را عقل ترجمانست
عطار سپهرت زریر بفروخت بگرفتی و گفتی که زعفرانست
در قیمت جان از تو کار خواهند این گنج مپندار رایگانست
اطلس نتوان کرد ریسمان را این پنبه که رشتی تو، ریسمانست
ز اندام خود این تیرگی فروشوی در جوی تو این آب تا روانست
پژمان نشود ز آفتاب هرگز تا بر سر این غنچه سایبانست
برزیگری آموختی و کشتی این دانه زمانی که مهرگانست
مسپار به تن کارهای جان را این بی هنر از دور پهلوانست
یاری نکند با تو خسرو عقل تا جهل بملک تو حکمرانست
مزروع تو، گر تلخ یا که شیرین هنگام درو، حاصلت همانست